شنیدم که خواهرت چشم نازک کرده و برادرت عصبانی شده که چرا من گفته ام حق نداری بچه را ببینی و این کار نه انسانی ست و نه اخلاقی. هه…هه…ها…ها…
برادرت گفته که همه ی خانواده تان که تا حالا پشت ام بوده اند و حق را به من داده اند، از پشت ام می روند کنار و زیر پای ام را خالی می کنند اگر بخواهم با بچه گرو کشی کنم!…هه…
انسانی و اخلاقی؟!…به خواهرت گفتم که روز آخر موقع رفتن ات خودت حضانت بچه را به من داده ای و شنیدم که توی دل اش گفت: احمق!
فعلن نه حق داری پای ات را توی این خانه بگذاری و نه حق داری بچه اک را ببینی. تکلیف مان را معلوم کنم؟…تکلیف مان فعلن بی تکلیفی ست!…تو بمان خانه ی برادرت و من هم با بچه اک روز می گذرانیم و آقای ِ شوهر معشوقه ات هم صبح ها به من زنگ بزند و بعد از ظهر ها به پدرت و…زنده گی خیلی هم عادی و طبیعی در جریان است و حال ما هم خیلی خوب است و به قول ِ فلونی “حالا یه اشتباهی یه نفر کرده، تو ببخش”!!!!…و تو هم یه اشتباه کوچولو کردی عزیزم و اصلن مهم نیست عشق ام و زنده گی ارزش این چیزها را ندارد بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گاف و ه به این روزها و به اشتباه ِ کوچولوی ات!
یک نظر برای مطلب “یه اشتباه کوچولو”
نظر شما چیست؟
قبلی: نوشتهٔ پیشین
بعدی: UP
روزهای با هم *** و البته انسانیت و اخلاقیات هر لحظه تعریف تازه ای پیدا میکند!!!!! *** به اش فکر کردم…و فکر می کنم…
ژینو *** می خواستم بنویسم آقای شوهر معشوقه هم این وسط نمک روی زخمه که موقع نوشتنش دلم برای اونهم سوخت… ***
زری *** ای بابا ، امان از این پیچیدگی ما آدما. باران جان امیدوارم موفق باشی ***
سرمه *** نمیفهمم چرا ما زنها همیشه بایدببخشیم وبگذریم از اشتباهات مردها ***
سیمین *** و هر روز سست تر می شه پایه های چیزایی که یه روز ارزش بودن… و آدمای بیشتری با اونایی که این پایه ها رو به سادگی می لرزونن، همراه می شن! افسوس… ***
freeda *** اگر این چیزهایی که می نویسی واقعی باشد رفتارت خیلی immature است، گمان می کنم این واقعا گروکشی باشد، کسی حق ندارد برای کس دیگری تصمیم بگیرد. خیانت بحثش جداست، مسئله بین دو نفر است و نه دو قبیله! می توانی نبخشی اش، جدا بشوی یا هرچی! اما حق نداری نذاری بچه اش را ببیند یا توی خانه اش پا بگذارد. ***
نجمه *** به اش فکر کردم…و فکر می کنم… ***
نیلو *** نگرانم! برای روزهایی که می آیند تا از تو تاوان بگیرند و تو را مجازات کنند! نگرانم! برای پشیمانی ات، زمانی که هیچ سودی ندارد! نگرانم! برای عذاب وجدانت، که تو را به دار می کشد وُ می کُشد! روزگاری رنج تو رنجم بود اما روزها خواهند گذشت… و تو آری تو آنچه را به من بخشیدی از دست دیگری باز پس خواهی گرفت! و آنچه که من به تو بخشیدم، هیچگاه نخواهی یافت! ***
سمیه *** میون همه این روز های بد که میام می خونم و همچنان توی شک هستم فقط برات آرامش میخوام و بس. هر وقت فرصتی و حالی برات موند خواهشا یه پست در مورد این نازنینت هم بذار. راستش من هم خیلی مشتاق هستم ولی دوست دارم از زاویه چشم تو به مراحلش نگاه کنم این که در وجودت چی پیش اومد و چه طور شروع کردی برای اداپت کردن. مرسی میدونم شاید درست نبود بخوام و بگم ولی … ***
ویولا *** اشتباه کوچولو !!! به خاطر سرد بودن کلماتت ، نگرانتم . ***
مهدیس *** وقتی یدفعه کاخ اعتماد و عشق ادم فرو می ریزه…. خیلی خیلی دردناکه… به شخصه تجربه کردم روزی رو که تو مسیر موفقیت های شغلی ام یکه تاز بودم ولی هر روز تو زندگی شخصی و زناشویی ام پس رفت داشتم و هی دورتر و دورتر می شدم…کارم و موقعیتم و پیشرفت شغلی ام برام تقریبا “همه چیز” بود ولی یه روزی یه جایی که افسار زندگی تقریبا از دستم در رفته بود تصمیم گرفتم اولویت زندگی ام رو عوض کنم و خیلی غیرمنتظره باید بگم که واقعا تصمیم درستی گرفتم… کارم و کم کردم و توجه م رو بیشتر… نمی دونم شاید اصلا این تجربه ام به کارت نیاد ولی شاید هم بیاد… ***
آذر *** سلام باران. خودت و پسرکت خوبین؟ ***
زن بابا *** عجب رویی دارن خواهر و برادر که لااقل فرصت نمیدن خودت تصمیم بگیری ***
رویا بانو *** پس چرا نمی نویسی باران جان ؟ ***
سربه هوا *** تو بد شرایطی با وبلاگت آشنا شدم متاسفانه یا خوشبختانه این نیز بگذرد عزیزم ولیکن به خون جگر… امیدوارم زودتر به آرامش برسی ***
دختر نارنج و ترنج *** آپ کن بابا مردیم از نگرانی ! ***
*** بارانکم، کجایی دختر؟ چرا این همه سکوت؟ هی میام سر می زنم می بینم هیچی ننوشتی.. دلم ترکید. لطفا یه خبری از خودت بده عزیزکم. ***