این چندمین جمعه ای است که مجبور شده ام بیایم سر کار. همین چند دقیقه ی پیش نیمه کاره های ام تمام شد و حالا نشسته ام و به طوفان هفته ها و روزهای قبل فکر می کنم. روز به روزش را شفاف به خاطر می آورم. مهم نیست که حالا با همه ی خسته گی ام باید رانندگی کنم و برگردم خانه. مهم این است که کمی…فقط کمی احساس می کنم دریای این روزهای ام آرام گرفته. پدر بزرگ را گذاشتیم کمی آن طرف تر از بابا که تنها نباشند. تمام مدتی که همه جمع شده بودند دور آن چاله ی عمیق و ضجه می زدند من نشسته بودم کنار بابا و دست ام را گذاشته بودم توی دست های سرد ِ سنگ برف رنگ اش و یاد گرمی دست های اش توی روزهای آخر بودم. چه باید می کردم. چه باید می گفتم. مرگ آن قدر قاطی ِ ما شده که شده جزو فامیل درجه یک!…بی دعوت همه جا می آید و من هیچ حرف مشترکی برای اش ندارم. کاش می شد که به بابایی بگویم سلامم را به بابا برساند. باید صبح بروم و از هردوشان خداحافظی کنم. در کمال ناباوری ویزایم رسید. سفر. و سفر درست همان چیزی ست که حالا می خواهم. با مامان و مامان بزرگ سبک خداحافظی کردم. بهشان گفتم یک ماه دیگر برمی گردم و خودشان را لوس نکنند. توی دل ام غوغا بود. فکر کردم یک همچین روزی می رسد که باید برای کانادا رفتن خداحافظی کنم و دل ام لرزید. حالا کمی آرام ترم. کارهای آفیس انجام شده. منشی جدید از هفته ی دیگر می آید سر کار و این یعنی باری به سنگینی زمین از روی دوش ام برداشته می شود. اتاق ام را از ریتا جدا کرده ام. فرم های فدرال را آماده کرده ام و فردا می فرستم. برای دوست جان های ام سوغاتی خریده ام. چمدان ام را که ببندم…دیگر همه چیز انگار آرام تر می شود. پاریس و اسپانیا را همیشه توی خواب دیده ام. حتمن این هم یکی از آن خواب هاست. خوب ام. گیریم که خسته…مهم نیست. نگرانی ام گربه های ام است. به سه نفر رشوه ها و باج ها و قول های سوغاتی های سنگین و رنگین داده ام که بیایند و به بچه گان ام سر بزنند!..یکی برادرک…یکی دایی اک…یکی یک نفر دیگرک. کاش یادشان نرود. پشمالوهای قصه ی من. دل ام می خواهد عکس شان را بگذارم اما دل ام می خواهد زودتر بروم خانه. شاید خانه…
یک نظر برای مطلب “”
نظر شما چیست؟
قبلی: من ِ نرم…
بعدی: عطش نامه- یک
سربه هوا *** چه جالب! *** ریکاوریییی :)))))
شیدا فندق *** اخ که عااااشق این قسمت کردنتم کیف کن و برامون بنوویس وصف العیش نصف الفلان:))) دوسستتتتت دارم حسابی ریکاوری کن بارانک *** سوییس ممممممممممممممممممم سوییس خواهرمه:) پاره ی تن من است:)))
دریا *** ریکاوریییی :))))) *** دارم سعی میکنم هرروز ولی نمیشه با موبایل سارا:(
سارا *** باران بعد نقش خان سوئیس در زندگیت چه خواهد بود؟! *** منم شبی
ویولا *** سوییس ممممممممممممممممممم سوییس خواهرمه:) پاره ی تن من است:))) *** وقت کم و دنیا بزرگ؛)
شب زاد *** عکس بذارررررر باران از کوچه خیابون ها اونچیزهایی که میبینی خواهشا *** 🙂
سولماز *** دارم سعی میکنم هرروز ولی نمیشه با موبایل سارا:( *** :))))))از همه بهتر بارسلونه؛) ویوا بارسلونا؛)
آرتاد *** خوش بگذره فریدا. آقای نویسنده رو هم با خودت بردی؟ *** من و یک تیم در تلاشیم عکس بذاریم اما نمی تونیم. با موبایل بسیار سخته توی این بلاگ اسکای. عکس ها بعدن اضافه میشه. قول:)
دختر نارنج و ترنج *** بارانم! دلتنگتم ***
نفر اول *** منم شبی ***
دزیره *** کلیسای ساکره کور و محله مونمارت رو از دست نده ***
یسنا *** وقت کم و دنیا بزرگ؛) ***
*** وای دختر هیچ کس تاحالا نتونسته بود بایک پاراگراف تمام احساس نگفته منو به زبون بیاره توفوق العاده ای!!! .ب…….له بامادرید می توان همیشه بود اماپاریس بهتر است که دست نیافتنی باشد وهرلحظه آرزویش راداشته باشی. ***
*** 🙂 ***
*** سلام بارانک من پس زنده باد مادرید!!! من هم پاریس را ندید و نشناخت دوستش دارم اما حالا که تو می گی به درد نمی خوره حرفت رو قبول می کنم. چون برای من هم اصالت مهم تره تا زرق و برق.. یه وقت سر مادرید دعوامون نشه باران :)))))) تقصیر خودته که عیب های پاریس رو گفتی، اگرنه من که به همون پاریس راضی بودم که ***
*** :))))))از همه بهتر بارسلونه؛) ویوا بارسلونا؛) ***
*** عالی توصیف کردی. راست میگن دوستان. کاش عکس بذاری. ***
*** من و یک تیم در تلاشیم عکس بذاریم اما نمی تونیم. با موبایل بسیار سخته توی این بلاگ اسکای. عکس ها بعدن اضافه میشه. قول:) ***
*** لحظه هاتو زندگی کن بارون بهار… ***
*** سلام [گل] اگر خاطره هاى قاب گرفته شده در عکس را دوست دارید به وبلاگ من سرى بزنید: memoirr.blogfa.com ***