ایستاده ام روبروی”بابا”!…من می گویم “بابا” و نمی گویم مثل همه “سر ِخاک ِ بابا”. “سر ِ خاک” و “خدا بیامرزدش” چیزهایی هستند که هیچ جوری نمی توانم بچسبانم شان به کلمه ی “بابا”. ایستاده ام روبروی بابا و دارم برای اش می گویم از روزهای ام که سنگینی نگاهی از دور می افتد روی صورت ام. سرم را می چرخانم و نگاه اش می کنم. چشم در چشم می شویم و راه می افتیم سمت ِ هم. مادر هدیه. این جا چه می کنی باران جان؟. پدرم!. شما این جا چه می کنید “مامان ادامه مطلب

به مادرک می گویم هر چه کار ناتمام بابا دارد را برای ام بگوید تا ببینیم چه می شود کرد. برادرک را هم به زور می نشان ام که بفهمد ازین به بعد باید به چیزهایی بیشتر از “دخترها” و “کارش” فکر کند!. مادرک می گوید می گوید و می گوید و می گوید و من هی شانه های ام می افتد و می افتد و می افتد… بابا؟…تو و این همه کار ِ‌ناتمام؟…تو و این همه دلمشغولی؟…تو و این همه کار؟…تو که آدم ِ‌کارت را روی شانه ی کسی بیندازی نبودی. می فهمم که ادامه مطلب

متهم می شوم به “خودم نبودن”. هر بار به “خودم نبودن”. منی که توی زنده گی ام به تنها چیزی که فکر کرده ام”خودم بودن و شبیه کسی نبودن” بوده. عادی شده است برای ام که شناسنامه ام را نشان دهم و طرف یکی از ابروهای اش را بیندازد بالا (معمولا ابروی چپ، چون بیشتر آدم ها راست دست هستند و راست دست ها ابروی چپ شان را راحت تر می اندازند بالا!)و زیر چشمی نگاه ام کند و بگوید:”واقعا؟!”. خب یکی نیست بگوید “خرها جان”، آدم سی ساله اگر قرار بود شبیه شانزده سالگی ادامه مطلب

دیشب شد اولین شبی که تنها ماندیم. خاله و مادربزرگ رفتند و ماندیم من و مادرک و برادرک. اولین سه تایی ِ بعد از بابا. چای ریختم و سه تایی نشستیم همان جا توی اتاقی که تخت بابا بود. دایی ها، تخت بابا را همان هفته ی اول عید، از توی اتاق جمع کردند. اما من هر وقت از راه می رسم بی اختیار سرم را کج می کنم و می روم توی همان اتاق. همان جا می خوابم. همان جا با تلفن حرف می زنم. همان جا می نشینم روی زمین و پاهای ام ادامه مطلب

اولین سیگار ِ سال را بعد از هفده روز نباید کشید. نه نباید کشید. نه نباید “فقط” کشید. باید بوسید و کشید. باید بوووووووووووووووویید و کشید.