آنتونوف ِ مرگ
بدن های متلاشی شده…چشم های خالی که معلوم نیست به کجا نگاه می کنند…دست هایی که هرکدام یک طرف را نشان می دهند و پاهایی که هر کدام انگار دارند جایی می روند… این که ریتا و Eve نیستند و کی برود ؟…”باران”! نه من از مرگ نمی ترسم…نه انفرادی اش و نه جمعی اش! …من از مرگ غمگین ام. فقط. جان می دهم تا بعد از ظهر…