مادرک زنگ زد. درست وقتی که داشتم ششمین سیگار امروز را توی اتاق ام با در ِ بسته می کشیدم. ششمین سیگار بعد از ششمین دعوا!…شروع کرد به گلایه که چرا دو روز است به اش زنگ نزده ام. تیر ِ خلاص ام بود حرف اش. داد زدم سرش و گوشی را کوبیدم. خود ِ جدیدم مبارک!…متحیرم از خود ِ این روزهای ام که عصبی ام و آثاری از آرامش ِ همیشگی ام توی خودم پیدا نمی کنم. یا سکوت ام یا داد می زنم. حد ِ میان ام از بین رفته. ششمی را تمام ادامه مطلب

زنگ می زنم به مادرک. با صدای آهسته می گوید:”سر کلاسم…بعدا زنگ بزن”. قطع نمی کنم. گوش می کنم اش. که گوشی را می گذارد روی میزش و دوباره شروع می کند با دانشجویان اش از آن چیزهایی گفتن که هیچ کدام اش توی کله ی من و برادرک نرفت. ده دقیقه گوش می دهم اش. که با صدای مثل مخمل اش چه طور سعی می کند که توضیح بدهد،مثال بزند و بفهماند و به این فکر می کنم که توی تمام آن سال ها وقتی سعی می کرد که برای ام توضیح بدهد و ادامه مطلب