روی صندلی ِ گهواره ای، توی بغلم خوابش برد. مثل هر شب. من هم مثل هر شب چند دقیقه به صورت گرد و قرص ماهی اش زل زدم. موهایش که حالا از موهای خودم هم بلند تر شده را از روی پیشانی اش کنار زدم و بردم پشت گوشش. آرام بلند شدم و گذاشتم اش توی تخت ش. چراغ خواب را خاموش کردم و آمدم پتوی اش را بیندازم روی ش که دیدم بلند شده و ایستاده توی تخت و دارد زل زل به من نگاه می کند!…تو بگو انگار صبح شده و دارد صبح ادامه مطلب

چرا کسی به من نگفته بود که وقتی آدم بچه دا ر می شود سرعت ِ گذشت روزهای اش هزار و ششصد برابر می شود؟! اگر این را کسی بهتان نگفته تا به حال، یادتان باشد که جایی یادداشت ش کنید تا بعدن مثل من نگویید که کسی بهتان نگفته. چون من دارم بهتان می گویم که روزها و لحظات تان می شود مثل فرمول وان. اولین نفری که توی فیس بوکش زمان سال تحویل را به وقت مونترال نوشت من و آقای نویسنده شانه بالا انداختیم که به ما چه!…اما نمی دانم چرا شانه ادامه مطلب

خنده دار است می دانم اما هنوز بعضی از صبح ها که از خواب بیدار می شوم یادم نیست که مادر شده ام. بعد سرم را برمی گردانم و تخت کوچکت را کنار تخت مان می بینم و یک دفعه احساس می کنم دلتنگ تو ام. بزرگ شدن ات روز به روز است و باورم نمی شود. یک روز می بینم که گردن ات را بلند می کنی از روی شانه ام و می خواهی نگاهم کنی شبیه مورچه! روز بعد می بینم چشم های مشکی ات دیگر تا به تا نیستند و داری راست ادامه مطلب

امروز یک هفته ات شد عزیزکم. می دانم که خیلی زود است که آدم بیاید و بگوید که “وای انگار همین دیروز بود و چه زود گذشت و چه جور گذشت؟”. ولی باور کن که باورم نمی شود “یک هفته شدن ات را”. اصلا نمی خواهم به آن سی ساعت درد ِ قبل از به دنیا آمدنت و یا جای سوزن های اپیدورال بین مهره های ام فکر کنم. دلم می خواهد داستانم با تو از آن وقتی شروع شود که پرستار گفت می توانیم بیاییم خانه و خاله مرجان و آقای نویسنده شروع کردند ادامه مطلب

تا در مطب را باز کردم هر دو منشی اول با دهان باز نگاهم کردند و بعد هم هردو هم زمان با خنده گفتند:” بازم تو؟”. خودم هم خنده ام گرفت.کمی نشستم تا نفسم تازه شود. از بیمارستان تا مطب را سراسیمه رفته بودم که نتیجه ی سونوگرافی را قبل ازین که دکتر برود نشانش بدهم و تکلیفم معلوم شود. منشی ها کمی سر به سرم گذاشتند و حال و هوایم عوض شد. نوبتم که شد، دکتر هم با لبخند وارد اتاقش شد و گفت :” مادر ِ خسته و بچه ی لجباز!”. گفتم:” خسته ادامه مطلب

نیم ساعت مانده بود که آخرین روز کاری ام تمام شود که رییس صدایم کرد.. اشاره کرد که روبروی اش بنشینم. تا چشمم به کاناپه ی سوپر نرمالوی روبروی اش افتاد به این فکر کردم که اگر راحت بنشینم روی اش و نتوانم بلند شوم چه؟! از تصور خودم که مثل لاک پشت واژگون شده دارد دست و پا می زند خنده ام گرفت. کاملا می دانستم که اگر راحت بنشینم، بلند شدنم با خداست! با احتیاط و آرام نشستم لبه ی کاناپه. نظرم را در مورد کار توی چند ماه گذشته پرسید. اول از ادامه مطلب

مادرک عکسی از یک سرهمی بافتنی ِ فوق بامزه که یک کلاه با منگوله ی بزرگ دارد را برایم فرستاد و گفت که به دوست اش گفته که این را ببافد و حالا می خواهد برایم پست کند. دلم آب شد و ضعف کرد از تجسم پسرم توی آن لباس. گفتم که پست هزینه ی زیادی دارد و کمی صبر کند تا ببینم آشنایی به تازه گی ها نمی خواهد از ایران بیاید که زحمت اش را به او بدهیم. تنها آدم موجود که برای سفر رفته بود ایران، همکلاسی آقای نویسنده بود. با کلی ادامه مطلب

مرخصی گرفته ام امروز را که بنشینم و همه چیز را چک کنم و لباس ها را از توی کیسه های خرید در بیاورم و بچینم توی دو تا قفسه ای که از کمد خودمان خالی کرده ایم و ببینم چه کم است و چه زیاد. شمارش معکوس ام برای ماه آخر از یک هفته ی دیگر شروع می شود و باید همه چیز آماده و مرتب باشد. زمستان رسما شروع شده اما دمای هوا به شدت متغیر است. یک روز صبح می رسد به منفی بیست و یک روز صبح منفی دوازده و روز ادامه مطلب

نوشتن لیست را با عنایت گوگل و کامنت های این جا و همکار ِ محترم که دو تا بچه بزرگ کرده و مرجان که یک عدد “سیاوش” را دارد بزرگ می کند، تمام کردم. جلوی هر کدام از چیزها هم اسم همان کسی را نوشتم که توصیه اش کرده بود تا بماند یادگاری:) چند بار تنها رفتم ، چند بار با آقای نویسنده، چند بار با مرجان و هنوز هم حس می کنم چیزهایی کم است! از یکی از ایستگاه های مترو به اسم Namur که پیاده می شویم، چند تا فروشگاه بزرگ و حسابی ادامه مطلب

کی از آن صبح های آرام است. “آرام” که می گویم البته منظورم از بیرون است. درونم آن قدر ها هم نه چندان!…همکار ایرانی ام که میزش کنار من است رفته است امتحان رانندگی بدهد و من هم چایی شیرین ام را درست کرده ام و بی این که نگران باشم که شاید نگاه اش به مانیتور من بیفتد و بپرسد این چیست و کیست، صفحه ام را باز کرده ام و دارم می نویسم. سال ها بود که چای نمی خوردم و چه برسد به شیرین اش. اما حالا چند ماه است که صبح ادامه مطلب