۱۱:۰۰ جای همیشه گی ِ شب های ام نشسته ام.توی اتاق پذیرایی ، بین مبل و میز .پاهای ام را توی شکم ام جمع کرده ام و همان طور که مچاله شده ام ، توی اینترنت دنبال یک مدل فرانسوی برای تابلوی بعدی ام می گردم. یا هوی ام را که Sign In می کنم ، پنجره ی پی ام باز می شود.اسم توست!…خیلی وقت بود با تو چت نکرده بودم.می گویی:” نخوابیدی؟” _..” نه.دارم دنبال مدل می گردم.این رو ببین…به نظرت چه طوره؟” _” باز نمی شه…” _ “پس بعدا نشون ات می دم.” ادامه مطلب

هنوز پای ام را از شرکت بیرون نگذاشته ام که تلفن ام زنگ می خورد:” بابا”! معمولا این اسم کم روی صفحه ی موبایل ام می افتد. من _”سلام بابا..” بابا _” سلام چه طوری؟” من _”سرما خوردی؟” بابا_”آره..چه خبر؟…خوابای عجیب دیدم..گفتم ببینم خوبید یا نه..!” من _”………………..آره…………..خوبیم!…دکتر رفتی؟” بابا _” نه.کاری نداری؟” من _” نه.مواظب خودت باش” موبایل ام را خاموش می کنم و ..می زنم بیرون!

ریمیا ، اگه یه روزی به طور خیلی اتفاقی خودمو کشتم ، بدون به خاطر ِ این بوده که حتما ترجیح دادم بمیرم تا این که بین این همه تضاد توی سرم ، له شم! یه چیزی بهم می گه نرگس به آرامش رسیده ، بر خلاف اون چیزی که همیشه شنیدیم و می گن روح کسی که خودکشی کرده هرگز به آرامش… هه…برخلاف ِ !

موندم که یه آیفون ۴ بگیرم یا یه آی پد ۶۴ گیگ ، یا یه کیندل ریدر ..یا یه گربه ! سخت مشغول فکر کردنم این روزا…!

نوشین ِ طبقه ی بالا ، امروز بعد از پنج ماه ، با یه آدم ِ کوچیک ِ ” پک پوچ و هپوچ” برگشت. خیلی وقت بود بچه ی این سنی و این سایزی بغل نکرده بودم.شاید چهارسال یا پنج!!. دقیقا نمیدونستم از کدوم طرفی باید بگیرم اش تا هم خودم بتونم ببینم اش ، هم اون بتونه منو ببینه.چهل بار بین دستای من و نوشین چرخید اما آخرش هم نتونستم و همون جا توی بغل نوشین ، دستای تپل اش رو گرفتم و بو کردم… حالا یک ساعتی می شه که نوشین و “هپوچی” ادامه مطلب

مامان دو سه روزه که یه چیزی مثل سوهان داره تا اون ته ته های دلمو می تراشه .میدونم که این جا رو نمیخونی.میدونم که حتی نمیدونی من یه وبلاگ دارم و توش دلتنگی هامو می نویسم.راستش شاید اصلا ندونی که من دلتنگی هم دارم.خب…این طوریه دیگه.من و تو یه کم با هم فرق داریم.تو بیست و دو بهمن می ری خیابون آزادی و من بیست و پنج بهمن!…من وقتی برمیگردی بهت زنگ می زنم و تو با این که میدونی من بیست و پنجم توی خیابونا این طرف و اون طرف می دوم…بهم زنگ ادامه مطلب

if you

من این جا نشستم و انگار توی دل ام دارن رخت های یک سال و پرده و ملحفه می شورن!! و مدام ناخن هامو می جوم و دل توی دلم نیست و مدام گوشام تیز می شه که ببینم این حراستیا که هی می رن بیرون و میان تو…چی می گن و مدام قلبم می لرزه و چشمام پر و خالی می شه و هی ساعت رو نگاه می کنم و هی با این آقای به شدت سبز توی شرکت چشم تو چشم می شم و هر دوتامون تو خیالمون به هم “وی” نشون می ادامه مطلب

آن روزهای مصر و امشب ِ مصر… آن روزهای ما و امشب ِ ما… ___________________________________ دوباره تازه شد داغ ِ زخم هایی که خوردیم و خوب نشد… آرزوهایی که داشتیم و برباد رفت… کاش…کاش…