pas encore
این اضطراب لعنتی که از صبح دستاشو گذاشته روی گلوش و ول کن ِ معامله نیست! این بغض ِ مسخره ، که به دستای اون اضطراب لعنتی حسادت می کنه و مدام برای این که جای دست ها بشینه ، …تقلا می کنه. این قلبی که فکر می کنه از اون دست ها و اون بغض جا مونده و میخواد خودشو از قفسه ی سینه اش برسونه اون بالا توی گلوش و واسه همین مثه سگ ِ بسته ، تپش پارس می کنه! این دندونا و انگشتایی که افتادن به جون ِ پوست ِ لب ادامه مطلب