این اضطراب لعنتی که از صبح دستاشو گذاشته روی گلوش و ول کن ِ معامله نیست! این بغض ِ مسخره ، که به دستای اون اضطراب لعنتی حسادت می کنه و مدام برای این که جای دست ها بشینه ، …تقلا می کنه. این قلبی که فکر می کنه از اون دست ها و اون بغض جا مونده و میخواد خودشو از قفسه ی سینه اش برسونه اون بالا توی گلوش و واسه همین مثه سگ ِ بسته ، تپش پارس می کنه! این دندونا و انگشتایی که افتادن به جون ِ پوست ِ لب ادامه مطلب

کاش می شد گذاشت اش توی سبد و کلی بهش نمک زد…تا همه ی تلخی هاش قطره قطره بیان بیرون… ____________________________________________________ پ.ن.۱.بچه که بودم مادر بزرگم ، یه همسایه داشت که همیشه فکر می کردم اسمش “بادمجونه!”. چند وقت پیش از مادر بزرگم پرسیدم:” راستی بادمجون خانم چی شد؟” ..مادربزرگم اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد.!..تازه فهمیدم اسم خانومه “بادام خانم ” بوده که بعضی ها که خیلی دوسش داشتند صداش می کردند”بادام جون”!

عموی ام مُرد.خیلی هم مَرد ، مُرد.در خواب.بی هیچ سکته و بیماری ای.دکتر می گفت به این می گویند “مرگ ِ طبیعی” .و انگار کماکان مرگ غیر طبیعی ترین ، طبیعی ِ دنیاست. نمی گویم که غمگین نشدم.خیلی هم شدم.حتی بغض هم کردم..اما به اشک نرسیدم.تنها چیزی که گفتم این بود که ” زنده گیه دیگه…آدم ها می میرند!”.عموی ام را سال ها بود که ندیده بودم.از همان وقتی که آن همه پدرم را آزار داد و مجبورش کرد تا از خانه ی پدری اش بلند شود ، و بعد هم مادر بزرگ و عمه ادامه مطلب

میگوید: مهم نیست “اما”… و من دیگر نمیشنوم که چه میگوید و خودم را برای ته ِ ته ِ ته ِ ته ِ “اما” آماده می کنم… ___________________________________________________ پ.ن.۱.بهم نمیاد ریمیا ، اما مثه سگ از ازمایشگاه و دکتر و بیمارستان و قرص و دارو می ترسم!..نه این که بترسم…یه چیزی مثل هول کردن و دستپاچه شدن و دلهره و تپش قلب و این چیزها…

یکی بود ، اون یکی هم نباید بود ،اما خب بود. صبح بود.اما هوا تاریک بود .نباید بود ، اما خب به زور ِ ابر و باران ، بود. یکی از خواب بیدار شد و گفت” آخ!”…اون یکی هم همون موقع بیدار شد و گفت” من هم!” بعد همدیگه رو نگاه کردند.یکی با بغض گفت :” یه چیز بزرگ توی سینه مه که درد می کنه!”..اون یکی هم گفت :” یه سنگ هم توی پهلوی منه انگار”.و هردو باز همدیگه رو نگاه کردند.اون یکی برای اون یکی نگران تر بود چون میدونست که سنگ خودش ادامه مطلب

یادم نیست کلاس چندم بودم ، اما یک معلم جغرافی داشتیم که عاشق این بود که توی امتحان های اش کله ی گربه ی ایران را بکشد و بعد بین دو گوش ِ گربه را پررنگ کند و از ان جا یک فلش بکشد به گوشه ی صفحه ، به سمت ِ یک خط نقطه چین و بالای اش هم بنویسد:” نام رود را در جای خالی بنویسید”.و این ساده ترین سوالی بود که در کل ِ برگه ی امتحانی وجود داشت.یادم است که همیشه چشم بسته اول می رفتم سراغ این سوال و می ادامه مطلب

چه خاکی ریمیا… نود اومد و داره از سیزده هم میگذره… پس کی بشینیم و بنویسیم که بر روی ارس چه بر ما گذشت؟! می رسه وقتی که بشه نشست و نوشت…

دل می کنم جان هم!

خیابان جای سوزن انداختن نیست.می گویم “چه خبر است؟” می گوید:” دعوایی شده و توی گیج گاه اش چاقو زده اند..بعد چاقو را نتوانسته اند در بیاورند..چرخانده اند..چاقو را در آورده اند و فرار کرده اند!” از میان جمعیت حیران رد می شوم.یک نفر فریاد می زند:” خودش است”.چند نفر می ریزند سرم…. یک نفر چاقویی به گیج گاهم می زند.خوردن نوک چاقو به فکرهای زمخت و سفت ام را حس می کنم.می گویم” بچرخون اش..دو دور…سه دور…چهاردور…بذار هر چی هست چرخ شه بیاد بیرون…” همه فریاد می زنند:” بچرخون”…یک دور…دو دور…سه دور… و چاقو ادامه مطلب

نشسته ای آن گوشه و با اخم کجا را نگاه می کنی؟…که چه؟…از چیزی ناراحتی می دانم..اما که چه؟..خب میگویی چه کنم؟…برای ات برقصم؟؟..بله دلخوری می دانم.فکر می کنی من نیستم؟ خب من هم دلخورم.از ؟..نمیدانم.اما حال من هم بهتر از تو نیست.پس لااقل تو درک کن.خب معلوم است که دل ام می خواست به همه ی دنیا نشان ات بدهم.دل ام میخواست برای ات تولد می گرفتم.دوست داشتم برای به دنیا آمدن ات شیرینی می خریدم.یا یک جشن کوچک لااقل.دلم میخواست همین طوری خشک و خالی به خانه مان نیایی.دلم میخواست کسی نگاه ات ادامه مطلب