و آن ایمیل لعنتی ، در یک صبح ِ تنبل ِ اردیبهشت ، وقتی که تازه صورتم را شسته بودم و سیاهی ِ چشم هایم را پاک کرده بودم و نگران کارهای ِ تلنبار شده ی توی آشپزخانه بودم و به همه چیز فکر می کردم جز همین ایمیل ِ لعنتی… آمد! ________________________________________ پ.ن.۱.حسی از همان اول که چشم هایم را باز کردم..تا وقتی که این ایمیل لعنتی امد و دلم می خواست جیغ بزنم ، با من بود و من نمیدانم که چه حسی بود و چه شد و چه خواهد شد و اصلا ادامه مطلب

میانه های ولیعصرم . همان جایی که چند تا از درخت ها را قطع کرده اند .درخت های دیگر را می بینم که چه طور با وجود آن باد شدید ، با اضطراب سرک می کشیدند تا ببینند چه بلایی سر ِ رفقاشان آمده…دو سه تای شان هم بدجوری ترسیده بودند.این را از رنگ شان می شد فهمید.درست همان دو سه تایی که نزدیک ِ آن قطع شده ها بودند.یادم می افتد که کتاب های ام را جا گذاشته ام.از تاکسی پیاده می شوم ، می روم آن طرف خیابان و دوباره راه آمده را ادامه مطلب

گفتم:” برویم نادر و سیمین را ببینیم…شاید تا حالا از جدایی پشیمان شده باشند و آشتی کرده باشند.” نخندیدی.محکم گفتی :” نه!…این هم یه اشغال مثل اونای دیگه!” و رفتیم بام تهران تا از دل ام در بیاید.لبه ی بام ایستادیم و چراغ های شهر را نگاه کردیم و دلتنگی ام که اندازه ی دیدن ِ یک فیلم بود…شد اندازه ی یک شهر…

مکان: سوپر مارکت وزرا زمان: هفت صبح!. توصیف ِ خودم: وقتی من هفت صبح آن جا بودم ، یعنی حد اقل ساعت شش از خانه زدم بیرون دیگر!..وقتی ساعت شش از خانه زده باشم بیرون ، یعنی حداقل ساعت پنج و نیم از خواب ِ ناز بیدار شدم خب!.وقتی در عرض نیم ساعت از خانه خارج شده باشم ، یعنی نه موهای نازنین ام رنگ ِ شانه دیده اند ، نه ارایش کرده ام ، نه صبحانه خورده ام و ..نه نگاهی توی ایینه به خودم انداخته ام .وقتی این اتفاق ها نیفتاده ، خب ادامه مطلب

کله ی ظهر بود و ما دو تا بودیم و رفتیم توی سینما و فقط ما دو نفر بودیم و نشستیم و پاهایمان را روی صندلی ِ جلویی گذاشتیم و چیپس خوردیم و فیلم را با همه ی مزخرفی اش نقد کردیم و تو فیلم را دوست داشتی و بعد از آن هم بار ها گفتی که آن فیلم را دوست داشتی و من مدام می گفتم ژیان ماشین نمی شود و فیلم ایرانی ، فیلم! *** من و تو ۱ ، دارد همان فیلم را نشان می دهد و من در خانه ام و ادامه مطلب

می سوزم از دلهره ای داغ پ.ن.۱.انگیزه مو بهم برگردونید. پ.ن.۲.اعتماد به نفس ام رو بهم برگردونید. پ.ن.۳.انرژی مو بهم برگردونید. پ.ن.۴.عشق رو بهم برگردونید. پ.ن.۵.چیز دیگه ای هم از من دستتون هست؟؟!!

هیچ نمی دونم اگر اما… اما هر چی تلاش می اما همه ی این حرف ها و قصه ها که تمام شود و من راهی برای من دل ام برای خودمان تنگ ترجمه از “زنی که دل اش برای خودش تنگ می شود” _

اولین سالی ست که اردیبهشت واقعا در چشم های ام ” بهشت” است.یا من تا امسال مشکل بینایی و بویایی و لامسه داشتم و اردیبهشت یک فصل بود مثل همه ی فصل ها…یا امسال با همه ی سال ها فرق دارد.این شرکت ِ کذایی ، هیچ چیز که برای ام نداشت ، این یک پنجره ی کنار ِ میز را خوب داشت تا از درختان ِ حیاط و گیاهان ِ چسبکی ِ روی دیوار روبرویی و برگ مو های پیچ در پیچ که می خواهند دستشان را به پنجره ی من برسانند..، بفهمم که “فصل ادامه مطلب

اولین بچه ی عقب افتاده ای که دیدم ، دختر ِ فرزانه خانم بود. فرزانه خانم دوست ِ صمیمی و همکلاسی ِ دوران مدرسه ی خاله ام بود و هر کس که خاله ام را میشناخت حتما فرزانه خانم را هم می شناخت.دخترک قد بلندی داشت و نمیتوانست راه برود و فرزانه خانم و شوهرش به نوبت دخترک را بغل می کردند.اخرین باری که دیدم شان ، دخترک هجده ساله بود ، فرزانه خانم دیسک کمر گرفته بود و موهای شوهرش هم سفید شده بود.چند بار به خاله گفتم : “چرا نمیذارن اش اسایشگاه؟” و ادامه مطلب