امروز یکشنبه است و طبق معمول یکشنبه ها کلاس دارم و باید ساعت یک بروم. خانم “میم” هم امروز می خواهد همان ساعت برود و به قول خودش حتما باید برود و راه دیگری ندارد. آقای “ی” از عسلویه ،از فاصله ی صد ها کیلومتر ، توی “OVOO” کمربندش را نشان می دهد که حواستان باشد دخترها ، امروز “یک” نفر می ماند و “یک” نفر می رود !! سکوت ِ خیلی غریبی بین من و خانم “میم” حکمفرماست.تنها جمله ی مشابهی که رد و بدل شد این بود که” من نمیتونم بمونم!”…و تمام!.سرمان پایین ادامه مطلب

تبلیغ آدیداس – بزرگراه همت “با تمام وجود…برای دویدن آماده ایم!” نمی دانم چرا از صبح که این بیلبورد را دیدم ، مدام به آن روزها فکر می کنم.دویدن ها…با تمام ِ وجود و نرسیدن ها!… حالا نتیجه ی همه ی آن دویدن ها این شده که اوضاع آن قد ر “خر در اسفناک” شده که هر لحظه احساس می کنم باید یک ایمیل به دوستان انگلیسی ام بزنم و از آن ها طی ِ مراسمی معذرت خواهی کنم!!!

Download: Faraway, away, away, away,away, away همت – صبح ِ زود – چیزی زودتر از زود – حوالی ِ شش -خالی- چیزی خالی تر از خالی. غرق شده ام توی موزیک – پرت شده ام جایی دور- نزدیکی های شرکت -چراغ قرمز – ماتم برده به خیابان خالی ِ روبرو -موزیک را زیاد می کنم- آخرین پُک هاست. همان طور که زل زده ام به روبرو ، شیشه را می دهم پایین تا آرام دستم را ببرم بیرون برای به باد دادن ِ خاکستر ِ سیگار…به باد دادن ِ خاکستر ِ فکر هایی که از ادامه مطلب

من همیشه فکر می کنم صبح ها ی زود ،خیلی زود ، چند تا موجود ِ غول آسا و خیلی بزرگ ، آن بالا توی آسمان دور ِ هم چهارزانو می نشینند و همان طور که قهوه می خورند یک سری برنامه یا اتفاق یا سوال برای تک تک ِ ما روی زمین مینویسند و بعد ما بیدار می شویم و برنامه ی آن ها طبق ِ آن روز اجرا می شود.و دوباره فردا…و پس فردا و … شک ندارم برنامه ای که امروز برای من نوشته بودند این بوده:”نزدیک ترین ای تی ام به ادامه مطلب

کاش امروز یک دختر داشتم .از آن دخترهایی که تا گوشواره شان هم عروسک ِ کیتی است و می روند مهد کودک.تا بروم دنبال اش و ببرم اش سوپر استار تا حسابی بازی کند و بعد روی یک میز دو نفره بنشینیم و او ساندویچ اش را گاز بزند و من نگاه اش کنم و فکر کنم که چه قدر دوست اش دارم.بعد هم برویم خانه و با هم روی تخت بخوابیم …و بعد از ظهر بیدار شویم و با هم ژله با بستنی بخوریم و بعد اسباب بازی های اش را بیاورم و بنشینم ادامه مطلب

از روزی که بستری شده است ، شب ها برای اش مسیج ِ شب به خیر و روزها راس ساعت ده به اش زنگ می زنم.دیشب که مانده بودم موسسه برای تصحیح برگه ها ، یادم رفت که مسیج بفرستم و امروز هم سرم شلوغ بود و با خودم گفتم ، ساعت دوازده زنگ می زنم.چند دقیقه از ساعت ده نگذشته بود که خودش زنگ زد.صدای اش گرفته بود.با خنده گفتم :” سلام بابا جان”.با همان صدای بی حال گفت:” سلام ، کجایی…نیستی…کجا بودی…چرا پیدات نیست…چی شده…خوبی؟…نبودی!!!”…دلم هری ریخت زیر ِ میز. بعد هم پکید.دلم ادامه مطلب

هشتاد تا ایمیل طی دیروز و امروز اومده که اکثرشون دستور فروش هستند و باید وارد ای آر پی بشن!…خودشون که خود به خود وارد نمی شن…من باید وارد کنم!..سرعت اینترنت به اف داره می ره هر ثانیه!…آقای” ی “خردر عقربه و مدام می گه :” باران اون چی شد…باران این چی شد…باران کوفت…باران زهر مار….باران شتر…باران عقرب!!!” امتحانمو نخوندم…کتاب ِ یک تموم شده و امروز امتحان شفاهی هم دارم.و خیلی دوست دارم یکی بیاد و بهم بگه موضوع ِ این ترم از چه قرار بوده؟!جامدادی ِ تقلب هامو هم جا گذاشتم!..شارژر موبایلم رو هم.کاپشنم ادامه مطلب

یادم نمی آید آخرین باری که با میم تلفنی حرف زدم کی بود.شاید دو ماه پیش یا بیشتر.آخرین باری هم که دیدم اش ، خیلی خیلی وقت پیش بود.امروز یک مسیج برای ام فرستاده که” چه طوری و پدرت چه طوره و ماشین رو چرا فروختین و فلان چیز و بهمان چیز!”.خنده ام گرفت.ترس ام هم. که این جا ، وبلاگم ، جایی که درست کرده ام برای بالا آوردن حرف های ام ، شده است بولتن خبری ِ زنده گی ام!”.به همین راحتی!

منتظرم تا گوشی را بردارد.در فاصله ی بوق های ممتد و کند ، تند تند چند تا نفس عمیق می کشم.بعد بدون این که هنوز گوشی را برداشته باشد چند بار بلند می گویم:” سلام بابا” ، تا صدای خودم را بشنوم .ببینم خش نداشته باشد ، غم نداشته باشد ، بغض نداشته باشد ، نلرزد ، پر از ترس نباشد ، اضطراب نداشته باشد.دارم به همین چیزها فکر می کنم که گوشی را جواب می دهد.همان طور که تمرین کرده بودم می گویم:” سلام بابا” .این بار فکر می کنم از همه ی دفعه ادامه مطلب

هرازگاهی حال اش این طور خراب می شود.مدیر است دیگر.مدیر ها در این مملکت بی منطق بودن و داد و فریاد کردن را خوب یاد گرفته اند.خوب.. من ِ امروز؟..خب معلوم است که خراب تر از او . دو تا که می گوید…ضربدر در سه می شود و شش تا می شنود.به اوج که می رسد ، برگه ها را پرت می کند و از پشت پارتیشن می آید کنار میزم. _” باران…اینا رو تموم نکنی نمی ذارم بری خونه” _” شما خط و نشون ات رو بکش…من تا ساعت چهار بیشتر واینمیسم.کار نیم روزه ادامه مطلب