Adele یک جور ِ خوبی چفت و بست شده به هوای ابری ِ امروز و چراغ های خاموش شرکت و آرامشی که تازه دارد خودش را توی دلم جا می کند.آخرین روز ِ کاری ِ سال نود است.بعد از امروز فقط می ماند زدن ِ پرده های جدید ِ اتاق ها که با وسواس انتخابشان کرده ام و چرخیدن توی شلوغی ِ خیابان های شب ِ عید برای فراموش کردن اضطراب ِ همیشگی ِ این وقت از سال.. __________________________________ پ.ن.۱.داروی بابا حوالی غروب پیدا شد.تمام شدیم تا پیدا شد.آن هم نه از داروخانه و هلال ادامه مطلب

_ سلام..داروی اپیروبایسین؟…سلام…ببخشید میخواستم بدونم شما داروی اپیروبایسین…سلام خانوم…داروخانه ی شما داروی اپیروبایسین…آقا ببخشید شما داروی اپیروبایسین….سلام صبح به خیر…شما توی انبارتون دارویی به نام “اپیروبایسین”…سلام…ببخشید توی بازار سیاه داروی اپیروبایسین…! _ نه..نه خیر…نه فعلا موجود نیست…خیر…نه…متاسفم نه…نه…وارد کننده ش دولته…باید صبر کرد…نه خیر متاسفم…نه خانم…نداریم..داروی خیلی گرونیه…نه خیر نداریم…صبر کنید بعد از عید..باید دولتی وارد شه!… نشسته ام پشت میز ، مستاصل و نگران.هر خراب شده ای که بوده زنگ زده ام.برادرک با ماشین توی خیابان می چرخد که من زنگ بزنم و بگویم فلان جا و او با سرعت برق برود و بگیرد.اما ادامه مطلب

تا خرخره می خورد .آن قدر که گیلاس خالی شده اما هنوز دارد سر می کشد.با نخود فرنگی و قارچ.می گوید:” این هم شد مزه؟”…می گوید:” مزه ای نمانده توی زنده گی ام”. توان از روی مبل بلند شدن را هم ندارد.دستش را می گیرد به دیوار و می رود تا اتاق خواب.می خواهد بخوابد .تا بخوابند همه ی این چند روز ِ جهنمی اش.دلش می خواهد تنها نباشد.اما “تنهایی” برنده است.همیشه.دلش می خواهد نخوابد.اما “خواب” همیشه برنده است.نه می خوابد و نه بیدار است.یک چیزی می شود توی همان مایه های گیلاس خالی را ادامه مطلب

بابا درد میکشد سرم را برمیگردانم تا بغضم را نبیند نگاهم می افتد به گلدان های توی تراس که بابا تک تک شان را خودش قلمه زده بابا درد میکشد من و برادرک و مادرم هم گلدان ها هم…

دزدیده شد ه از وبلاگ آقای نویسنده(!): نزدیک سحر صدایم میزند . بیدارم اما غلت میزنم و تکان نمیخورم. همه تلویزیون های جهان که “آدمند” زوم کرده اند روی سالن کوداک تیا تر در شهر فرشته ها (los Angeles) .صدای تلویزیون بلند است ،هم اظطراب دارم، هم هیجان و هم اطمینان! و این آخری بیشتر از همه ناراحتم میکند،یعنی اطمینان! آخر چرا باید مطمئن باشم که اصغر فرهادی (کارگردان مودب و تا کنون متواضع ایران!) با ” جدایی اش ” ما را به اسکار میرساند؟ این چه اطمینان تلخی است؟ این چه قوت قلب ناچسبی ادامه مطلب

قرار می گذاریم برویم آن بالا بالاها.آن جا که شاید دل ِ تنهایی ِ وامانده و بیچاره مان تازه شود.بهانه مان هم میشود “امید” ، که ببریم و پز ِ شهرمان را بدهیم و بگوییم تهرانمان آن قدر ها هم خراب شده نیست و برج میلاد دارد!.خانم میم ، امیر ، من و امید.به قول ِ آقای “حامد” , نه هزار تومان می دهیم بابت استفاده از آسانسور و پله برقی و راه رفتن روی سنگفرش و رد شدن از کنار فواره های قد و نیم قد و تنفس در فضای “هنوز -بعد از هفت-سال-کامل ادامه مطلب

دردهای اش که به اوج می رسد و سه سانتی متر که بالاخره به ده سانتی متر می رسد ، دکتر از اتاق بیرونم می کند.یک نگاه به بهار می کنم که به نرده های کنار تخت چنگ می زند و از درد به خودش می پیچد و مادرش را صدا می زند و یک نگاه ملتمسانه به دکتر که”بمانم؟” _” نه عزیزم…برخلاف مقرراته.تا الان هم زیاد موندی.این مرحله رو دیگه نمی شه”. پوزخند می زنم که “همون مقرراتی که می گه توی این شرایط مرد نباید کنار زنش باشه دیگه؟؟”.خیلی جدی می گوید:” بحث ادامه مطلب

پ.ن.۱.بیمارستان خصوصی ِ وایرلس دار نعمتی ست! پ.ن.۲.پنج دقیقه آرامشی مثل کوه،یک دقیقه درد مثل آتشفشان ِ همان کوه!!!و این داستان بیست و چهار ساعت گذشته ی دخترکی بوده که حالا کنارم روی تخت دراز کشیده است…دوباره پنج دقیقه….یک دقیقه….پنج دقیقه….یک دقیقه….

یک چیزی یادم می اید از آن همه مطلبی که برای به دنیا آوردن بچه خوانده ام .که یک دهانه ای باید ده سانت باز شود تا بعد بچه به دنیا بیاید.آخرین معاینه ی پزشک که دیروز ظهر بود آن عدد رسیده بود به دو سانت.بعد از یک شب درد کشیدن و تمام داستان های دیشب دوباره که دکترمعاینه اش میکند میپرم جلو که “دکتر چند سانت؟”دکتر با هیجان میگوید:”سه سانت”!.من و بهار پقی میزنیم زیر خنده که “همین؟؟؟این همه درد ….یه سانت؟؟؟”دکتر اخم میکند که :”فک کردین چی؟؟در پارکینگ نیست که با ریموت باز ادامه مطلب

نرگس، بیا بیمارستان. بهارمون و یکتا ش. من دارم میرم. دیر نکنی ها. میخواد ما اونجا باشیم … تا بعد.