.چراغ قرمز …هفتاد و سه ثانیه…دست های ام را آرام می گذارم روی فرمان و سرم را بر می گردانم سمت پنجره.یک موتور سوار و همراه اش که ترک موتور نشسته اند.لباس گارد ویژه پوشیده اند.آن قدر به ماشین نزدیک هستند که می توانم بی آن که دستم را زیاد دراز کنم آرام بزنم روی شانه شان و بگویم:” هی آقایون…یادتون هست؟.!”..نگاهم می ماسد روی تفنگی که نفر ِ پشتی روی شانه اش انداخته است. یک تفنگ مثل همین تفنگ …شاید یک موتور مثل همین موتور…ممکن است یک موتور سوار مثل همین موتور سوار ….وای ادامه مطلب

خیلی وقت است که بیدار شده ام اما مثل مومیایی ها پتو را دور خودم پیچیده ام و بی دلیل سرم را توی بالش فشار می دهم.ضربه های پنجه ی نرم و پشمالوی ترنج را روی شصت پای از پتو بیرون زده ام ، احساس می کنم.از تکان دادن بدنم عاجزم اما در عرض یک ثانیه یک سناریوی تعقیب و گریز برای “پیشی خانوم” درست می کنم.اول پای ام را می کشم زیر پتو و سعی می کنم صورت ظریف و گوش های راست شده اش را با یک نگاه متعجب تصور کنم.بعد با یک ادامه مطلب

تلفنم چند بار زنگ می خورد و قطع می شود.مامان است.گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم.از “الو” گفتن اش می فهمم که دلخور است.از نرفتن ام به میهمانی ِ “دایی اک”.اعتراف می کنم که این نرفتنم از همه ی نرفتن های دیگر سخت تر بود.”دایی اکی” که با هم بزرگ شدیم…”دایی اکی” که با هم خاله بازی می کردیم و همیشه هم سر این که کی خاله شود و کی عمه دعوایمان می شد..”دایی اکی” که شاید بعد از برادرک تنها کسی ست که برایش نقش بازی نمی کنم و ادامه مطلب

بالاخره برای ترنج شوهر پیدا کرده ام.آقای مشکی ملقب به” خپل”! یک آقای خانواده دار ، اصیل ، اهل زنده گی و همسر و خوش پُز و خوش عکس!( حالا گیریم که اسمشان کمی عامی و “خز” است…این چیزی از اصالت ایشان کم نمی کند مردم!) البته بیشتر از آن که از آقای مشکی ملقب به “خپل “خوشم بیاید از صاحب ایشان خوشم آمد. این آقای مشکی ملقب به “خپل” …یازدهمین گربه ی پرشین ِ خانم آرزوست.(خودم هنوز این عدد را هضم نکرده ام!…یاااااازده تا؟؟!) .خانم آرزو و همسر محترم و پسر هفده ساله شان ادامه مطلب

کارتم را می زنم و به محض این که برمی گردم می بینم پشت سرم ایستاده.می گوید:” سلام..صبح به خیر”.می خواهم جواب سلامش را بدهم که کارت از دستم می افتد.تا دولا می شوم کارت را بردارم ، آرنجم می خورد به جا خودکاری ِ مسعود و همه ی خودکارهایش پخش ِ زمین می شوند..می روم عقب تر که پایم روی خودکارها نرود که از پشت می خورم به زونکن ِ برگه های آرامکس و آن هم می افتد.همان جایی که هستم میخکوب می شوم.می خندد و می گوید:” چی کار کردی؟..اول صبح چرا این ادامه مطلب

وقت..خیلی دیر وقت مسیر…مسیر همیشگی ِ خانه ذهن ام…یک قدم فاصله داشت با متلاشی چراغ بنزین…روشن تر و درخشان تر از ماه فلش ضبط…”گُم” تر از همیشه. با خودم توی سکوت حرف می زدم و دنده عوض تقریبا با خودم داشتم آشتی می کردم و جلوی چشمم سبز شد. یادم نیست چه بی هیچ حرفی و توی سکوت دنده عوض می کردم…خیلی جدی دور می زدم…بدون درست است که آخرش هم افتادم توی اتوبانی که خلاف ِ مسیر خانه بود اما هیچ کس دلم می خواست بغل شوم…اما خب…حرف ها و حال و روز من ادامه مطلب

حالا شب ها کار تو این شده که بنشینی توی تراس و چراغ های شهر را تماشا کنی.می ایستم کنارت و آرام دستم را می گذارم روی شانه ات و به این فکر می کنم که تو به چه فکر می کنی…تو مغرور تر از آن هستی که حرفی بزنی و من غمگین تر از آن که بپرسم… که همیشه اندازه ی همین شهر فاصله بوده بین من و تو…

گاهی رقص …می فراموشاند همه ی قبل و بعدت را…حتی اگر یک کلمه از موزیک را درک نکنی و کل ِ درک ات از محیطی که توی آن هستی…خلاصه شود در چشم های هم رقص ات که حس می کنی الان است که از چشم های ات شیرجه بزند توی ِ همه ی درک ِ تو …و کل ِ دنیا برود به دَرَک! اسمش را نمی دانم…اما می دانم هفت بار پلی بک شد…