این متن عنوان ندارد..
.چراغ قرمز …هفتاد و سه ثانیه…دست های ام را آرام می گذارم روی فرمان و سرم را بر می گردانم سمت پنجره.یک موتور سوار و همراه اش که ترک موتور نشسته اند.لباس گارد ویژه پوشیده اند.آن قدر به ماشین نزدیک هستند که می توانم بی آن که دستم را زیاد دراز کنم آرام بزنم روی شانه شان و بگویم:” هی آقایون…یادتون هست؟.!”..نگاهم می ماسد روی تفنگی که نفر ِ پشتی روی شانه اش انداخته است. یک تفنگ مثل همین تفنگ …شاید یک موتور مثل همین موتور…ممکن است یک موتور سوار مثل همین موتور سوار ….وای ادامه مطلب