باز نشسته اید و هی می گویید چرا کمک رسانی تاخیر دارد؟…باز صفحه های فیس “باک “تون پر شده از این که چرا صدا و سیما چیزی نمی گوید؟…چرا زیر نویس و بالا نویس و پهلو نویس نمی دهند؟…جمع کنید کاسه و کوزه تان را ملت!…فقط ۱۲۰۰ یا ۱۳۰۰ نفر کشته و مجروح شده اند!..روسری کسی که عقب نرفته…مانتو و آستین دخترکان آذربایجان که کوتاه نبوده…کسی توی ماه مبارک شیشه ی آب معدنی سرنکشیده یا گوشه ی لپ اش که شکلات نبوده…همه مان بی بصیرت و بی خرد و بی دین و بی همه چیزیم!صدا ادامه مطلب

یک صحنه توی کارتون” Up” هست که حک شده توی یکی از حفره های ساکت ذهنم. آن جایی که آقای فردریکسن از بادکنک های خانه ی معلق اش ناامید می شود و برای این که پرواز کند همه ی وسایل ِ خانه اش را یکی یکی می اندازد بیرون. آن مبلی که همسرش روی آن می نشست….قاب عکس و صندلی و خلاصه همه ی وسایل خانه که پر از خاطره ی همسرش بود. اولین باری که این کارتون را می دیدم فکر کردم به محض این که خانه اش پرواز کند حتما یک صحنه ای ادامه مطلب

دکمه ی آیفون را که می زنم ، در اتاق را باز می کنم و می دوم توی راه پله ها و از لای نرده ها ی کنار پله ها نگاهشان می کنم تا بیایند بالا.از همان بالا که صدایش می زنم صدای ذوق کردن اش دلم را آب می کند.طاقت نمی آورم و پا برهنه دو طبقه را می دوم پایین .آن طوری که زل زده به من ، یادم می رود بهار را ببوسم .از بغل بهار می گیرم اش و می چسبانم اش به خودم. “خوش اومدی بچه”.داریم می رویم بالا که ادامه مطلب

از گرسنه گی سردم است.نوک انگشت هایم کرخت شده اند.دلم غذای گرم خانگی می خواهد.دلم از آن ظهرهایی می خواهد که بعد از مدرسه برمی گشتم خانه و مادرک خواب بود اما غذای روی گاز گرم.بعد برای خودم غذا می کشیدم و آخرین کتابی که دستم بود را جلویم باز می کردم و شروع به خوردن و خواندن می کردم. فکر این که تازه باید بروم خانه و شروع به جمع و جور کردن و بعد هم فکر غذا بکنم مور مورم می کند.چند شب پیش خواب می دیدم که یک خدمتکار دارم و حتی ادامه مطلب

دل کندن از رویاها…سخت تر از دل کندن از واقعیت هاست پوست می اندازم و فراموش می کنم و تو حتی به خودت زحمت ِ دلداری هم نمی دهی. هه… گفته بودم که….تو هم مثل همه.

بعضی وقت ها مطمئن می شم که “خود ِ واقعیم” همون عوضی ایه که ویسکی رو سک می ره بالا و سه تا از همه جلوتره و بعد می ره می شینه یه گوشه و با گریه و خنده همزمان حرف می زنه و بعد هم از هوش می ره و مهمون ها خودشون آشپزخونه رو مرتب می کنن و چراغ ها رو خاموش می کنند و می رن!

“نازی” همیشه یکی از سنگین ترین و دردناک ترین دغدغه های زنده گی ام بوده.از وقتی که پدر و مادرش و بعد هم مادربزرگم فوت کرد ، نازی با همه ی مشکلاتی که داشت شد یک نقطه ی جدانشدنی توی غصه هایم.آن وقت ها هنوز آن قدر قوی نبودم که بتوانم کمکش کنم و فقط دختر دایی و دختر عمه ای بودیم که هرروز با هم چت می کردیم و از حال و روز هم خبر داشتیم.دیر شدن اجاره خانه اش ، سر ِ وقت نبودن ِ حقوق ِ ناچیزی که از منشی گری توی ادامه مطلب

راهم را کج می کنم سمت ِ کارواش.این سومین باری ست که توی این هفته ماشین را می شویم.یک جور وسواس خاص به گرد و خاک پیدا کرده ام.با خودم درگیرمی شوم که “آخه این سومین باره توی این هفته!..می فهمی؟!” .بعد هم سریع به همان خودم تشر می زنم که :” خب حتمن گرد و خاکش خیلی کثیفه..دست از سرم بردار” و دست از سرم بر می دارم.خیابان ِ عریضی که کارواش اتوماتیک توی آن است را دوست دارم. همیشه خلوت و بی ماشین و بی آدم و بی هیاهو و بی استرس است.از ادامه مطلب

دارم خفه می شوم که این گوشی لعنتی را بردارم و بروم توی راهرو و یک شماره ای را بگیرم و هی راه بروم و هی حرف بزنم و آن شماره هی گوش بکند… این گوشی لعنتی را بر می دارم و می روم توی راهرو..اما هیچ شماره ای نیست و هی راه می روم و هی حرف نمی زنم و هی کسی گوش نمی دهد و هی خفه می شوم… نرگس…هیچ این جا رو می خونی؟…هیچ دلت برام نمی سوزه؟..هیچ فکر می کنی رفتن ات هم زنده گی خانواده ت رو داغون کرد و ادامه مطلب

تلنگرش از این حرف زده شد که امیر گفت:” می دونم از آقای میم عینک اش را جابه جا کرد و خوب که فکر می کنم می بینم راست نتیجه اش این شده که این روزها *غریبه گویی : گفتگو با غریبه ها آشنا جی: وراجی ِ آشنایان!