درد که می کشم یاد ِ بابا می افتم . این درد کحا و آن کجا.همان یک شبی که توی کلینیک ماندم و تا صبح هر نیم ساعت بیدار می شدم که ببینم صبح شده یا نه ، مدام یاد ِ بابا و یک سال قبل و بستری شدن هایش برای شیمی درمانی بودم.بغض و گریه برایم سم است اما این دو تا دست هم را گرفته اند و چهارزانو نشسته اند توی گلویم!.حالا می فهمم چرا بابا به هیچ قیمتی حاضر نیست دوباره بستری شود. دو روز بیشتر از عمل ام نگذشته و دارم ادامه مطلب
دومین شبی ست که دارم با فلاکت میگذرانم.برای کسی که عادت دارد سرش را بکند زیربالش و مثل خر دمرو بخوابد ،طاق باز خوابیدن یعنی مرگ! نه راه پس دارم و نه پیش. از چند ساعت پیش صورتم یادش افتاده که ورم کند و یاد چشم هایم انداخته که کبود شوند.منی که از سایه زدن همیشه متنفر بودم ،یک لایه سایه ی بادمجانی به زور نشسته دور چشم هایم.دیدنی ها شده ام.به مادرک که گفتم ،یک ربع نشده بود که پشت در بود!!!بعد از یک سال و اندی باید حتما پای جراحی وسط می امد ادامه مطلب
اندر گفتگوهای من و منشی ِ دکتر
اندر روحیه دادن به خودم سه ساعت قبل از عمل! من:” به نظرتون خوب می شم؟” منشی (خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):” دکتر حتی اگه یه مشت هم بزنه تو دماغت ازینی که الان هستی بهتر می شی!” من: ” :-[ ” *** منشی:” دکتر دستش خیلی خوبه…ایشالا ازین ور عمل می کنی…ازونور یه شوهر خوب پیدا می کنی!” من ( خیلی جدی و لحنی عاری از شوخی):” یه بار این کارو کردم!” منشی:” با این دماغ؟!” من :” :-[ ” *** منشی:” دکتر هشت میلیون بابت بینی می گیرن”. من:” ولی این ادامه مطلب
farewell post
به این ترکیب ِ صورت ِ این بیست و هشت سال خو کرده بودم. حالا که توی آیینه نگاه می کنم و به این فکر می کنم که این آخرین شبی ست که این شکلی هستم ، دلم می گیرد.خرکانه و احمقانه است می دانم..اما حتی بغض ام هم می گیرد.هر کس هر چه دلش می خواهد بگوید و هر قدر می خواهد بخندد اما این صورت همان صورتی است که از بچه گی توی عکس هایم به من لبخند زده…با آن عاشق شده ام…سفر رفته ام…با دوستانم خندیده ام..مرا به خاطر آن دوست داشته ادامه مطلب
دروغ ِ عملی!
مجبور شدم بابت ِ عمل به مادرک دروغ بگویم.از یک طرف حوصله ی اصرار های اش برای رفتنم به خانه شان بعد از عمل و قیافه گرفتن های آقای نویسنده و نیامدن اش و بگیر و ببند توی آن حال را نداشتم ، از طرفی هم دلم نمی خواست حالا که بابا تازه از رختخواب بلند شده و روحیه ی مادرک بهتر شده دوباره بساط ِ دارو و آه و ناله آن جا به راه شود.مثل سگ می ترسم از دوروز ِ بعد از عمل و این که حتما باید کسی پیشم باشد و چیزهای ادامه مطلب
compte à rebours
نشسته ام یک گوشه ی مطب این مطب ها با خیلی از مطب هایی که شاید یکی دو خانم ص ، که صندل ها و کفش و پ.ن.۱.دلم می خواهد تا پس فردا ساعتی یک مطلب بنویسم!..پر حرف شده ام!
من ِ آخرین روزها…
می گوید:” این همه دکتر…حالا چرا این دکتر؟” می گویم:” چون انسانه!” می گوید:” آهاا یادم نبود کلا همه ی دکترا ناندرتال ان!” می گویم: ” اولا که ناندرتال ها هم انسان بودن …اگه منظورت حیوونه…نه خیر حیوون نیستن .اما از صد تا یکی میاد به موسی شیخ کمک می کنه!..موسی شیخ رو میشناسی اصلا؟” و سریع توی آیپادم دنبال عکس اش می گردم. می گوید:” آره بابا هزار دفعه داستان اش روگفتی..اما این که دلیل نمی شه…” می گویم:” برای من می شه…خیلی هم می شه..” می رسیم جلوی خودپرداز .زیپ کیفم را باز ادامه مطلب
go vegetarian
داستان ِ من از آن جایی حالا چند وقتی ست که صبح ها که زود می فعلا همین قدر که از دیدن گوشت توی غذای
ماسال
جمع کردن ِ سیزده تا “اراذل و اوباش” برای یک سفر دو روزه هیچ کار آسانی نبود. خب مگر چه قدر احتمال دارد که سیزده تا آدم با سیزده تا شخصیت و سیزده جور شغل و سیزده نوع شیوه ی زنده گی و سیزده شیوه ی نگرش به دنیا ، یک پنج شنبه و جمعه ی واحد را بیکار باشند ..یکی بچه ی دو ماهه دارد ، آن یکی شیفت ِ کاری اش است ، آن یکی کمر درد دارد ، آن یکی می گوید “بی دوست دخترم هرگز” ! ..آن یکی می گوید حقوق ادامه مطلب
mes noeuds
شبیه “گره” شده ام این روزها. یک “گره” ی واقعا کور سخت درمانده