یادم است یک روز توی کلاس خواستم کلمه ی “leap ” را درس بدهم .تجربه ی ده ساله ی تدریس به من ثابت کرده که اگر یک شبانه روز هم ، یک کلمه ی ساده را برای” مغز ” دانشجویان محترم توضیح بدهی توی ذهن شان نمی ماند که نمی ماند.دست آخر هم با دهان ِ باز نگاه ات می کنند که “?what “!!!….اما کافی ست همان کلمه را با یک جور ادا و اصول خاص و دلقک بازی به “چشم شان” نشان دهی ،تا عمر دارند آن کلمه یادشان می ماند و توی همه ادامه مطلب

باز دوباره نزدیک روز تولدم شد و باز دوباره هر چه غصه و اضطراب دور و برم بود تصمیم گرفته اند دست همدیگر را بگیرند و دور خیز کنند و جیغ بزنند و بپرند توی دلم! من چه کار می کنم امسال؟…می گذارم تصمیم شان را بگیرند و دست همدیگر را هم بگیرند و دور خیز کنند و جیغ بزنند و همان موقع که می خواهند بپرند توی دلم ..جا خالی می دهم! می روم سفر…بیست و نه ساله که شوم…برمی گردم

یک گوشه ی سالن ، تکیه داده ام به میز .حواس ام به هیچ کدام از مهمان ها نیست و غرق شده ام توی صدای “yasmin Levy”..یک دفعه روبروی ام ظاهر می شود .به دستم اشاره می کند و می گوید:” چه طوره؟” می گویم:” اولین بارمه …اما مثل یه توپ کوچیک که از میلی متر میلی مترش نوک چاقو زده باشه بیرون…از دهن ام تا معده ام رو جر و واجر می کنه و می ره پایین!” بلند و بی خیال می خندد که :” توپ ِ “چاقو زده ازش بیرون”؟! .دقیقا همین طوره..آفرین…توپ ادامه مطلب

سلام ای ابر نیروهای ، دلار بالا و پایین کُن خواستم خدمت تان عرض کنم که شما چرا این قدر خلاصه این ها را گفتم که از ما گفتن بود قربان ِ شما “ماااااا “!* ________________ * “ما” ی آخر را با کشیدن ِ “آ” بخوانید تا صدای مان به گوشتان برسد!

خانم “میم” را جن ها محاصره کرده اند.انگار هم زمان با عمل البته ایشان از همان اول هم چشم دیدن من را نداشتند و من همیشه مثل سوزن توی چشم شان بودم. ولی خب این که فضای محل کارم بوی گند بدهد درد پ.ن.۱.بله “بو” درد دارد…بله “بو” تیر می کشد.. پ.ن.۲.صورت ِ جدیدم بد شگون است ریمیا!:-(

“ما” دماغ مان را عمل تا قبل شیطان رجیم اگر می گذاشت ، این محیط تهوع آه…روزهای ملال آور ِ این شرکت ِ تحریمی ِ نفرینی ِ حال به هم زن ِ ….حال به هم زن ِ…خر!

دوباره ی زنده گی ِ ساعت ِ پنج و نیم بیدار شدن و شش بیرون زدن و توی گرگ و میش ِ هوا موزیک های دوزاری گوش دادن و سر ِ گاندی پیاده شدن و چشم توی چشم ِ پلیسی که سه سال است صبح ها می بینم اش و وزرا و سلام کردن به حراست و سریع از جلوی چشم شان ناپدید شدن و میز کنار پنجره و کشتی های آمده و نیامده و تحریم های دور زده و دور نزده شده و غر غر های آقای “ی” و قِر قِر های خانم “میم” ادامه مطلب

گفت:” حرف که می زنی می خواهم برگردم طرف ات و باران را ببینم…برمی گردم…صدا صدای توست…اما از باران خبری نیست!” دلم گرفت.

خانه به قول مادرم شده است “تنبل خانه ی شاه عباس”.حالا که دردم کم تر شده و حال و روزم سر جای اش آمده ، روزهایم شبیه ِ داستان ِ پریان شده. صبح ها تا هر وقت که دل مان بخواهد می خوابیم.خودم و ترنج را می گویم.(مطمئن نیستم که ترنج می فهمد چه اتفاقی افتاده یا نه.ولی از همان روزی که از بیمارستان آمدم و بعد از این که حسابی باند و گچ ِ صورتم را بو کرد ، از بالای کتابخانه…نقل مکان کرده به بالای سر ِ من.بالای سر ِ من می خوابد ادامه مطلب

همه پ.ن.۱.دیشب تا صبح خواب می دیدم که دارم حمام می کنم و صورتم را می شویم و مسواک میزنم!..چه رویای شیرینی بود..!…حالا کو تا ده روز تمام شود و این رویاها به حقیقت بدل شوند!:(