همیشه از ماموریت های “عسلویه” فراری بوده ام.هر بار به علتی سرباز می زنم.امروز مسعود آمده توی اتاقم و با اخم می گوید:” یکشنبه صبح بیلیط گرفتم برات.واسه جلسه باید بری”.شروع کردم به غر غر که من کلاس دارم و جلسه های آخر است و این چه وضعی ست و مسخره اش را در آورده اند و من باید حد اقل سه هفته زودتر بدانم و من عمرا با پرواز آسمان بروم و …” از این حرف ها.می بینم اخم های اش گره کور خورده اند.می گویم :” حالا تو چته؟!” .برگه ی رزرو را ادامه مطلب

مدیر ِ بازرگانی مان امروز دست ِ یک پسرکی را توی این آمد و رفت برای “معرفی” !، یک جا وسط ِ شرکت به هم اما من اصلا معتقدم در درونم که “مرد” وقتی سکسی باشد تایلندی و آمریکایی و ایرانی ندارد که بی پدر! این سه تا “زامبی” هم دورادور به صورت ِ ____________________________________ پ.ن.۱. گفتم” خوبی؟”..گفت : “خوب که نه…ولی اونقدرا هم بد نیستم که زر زر کنم!” فکر کردم چیزی بگویم که بخندیم هر دو. و مکالمه مان شد متن ِ بالا. .فنجان جان..خودمانی تر بگویم …”فنجون جون”..ممنونم برای هم صحبتی هات. ادامه مطلب

با کفش می روم داخل خانه شان!بی سلام و هیچ چیزی می روم سمت ِ اتاق ها.از پشت سرم دارند تعریف می کنند که چه شده و چه نشده و شوهرش از کجا و چه طور پیدایش کرده.هیچ نمی شنوم.فقط صدای شان گنگ و مبهم توی گوشم می رود.درست شبیه وقت هایی که توی استخر زیر ِ آب بودم و صدای ِ جیغ و فریاد ِ دیگران را می شنیدم.برمی گردم و نگاه شان می کنم و بدون ِ این که بفهمم چه می گویم چند تا کلمه ردیف می کنم :” بله..ممنونم از توضیحاتتون..درسته…خواهش ادامه مطلب

خانم ِ آرزو زنگ زد.با آن حالی که از خانه اش رفتم فکر کردم می خواهد خیالم را راحت کند که ترنج خوب است و جور شده با گربه های دیگر.من و من می کند.می گویم :” ترنج خوبه؟”..باز من و من می کند که :” باران جون من سه ساله این همه گربه توی خونه م میاد و می ره ..مثه ترنج ندیدم…راست اش نمی دونم چه طوری…اصلا اون جا راهی نداره…اما از روی تراس فرار کرده انگار..” دنیا روی سرم خراب می شود. بغض ِ دم ِ دست ام می ترکد . به ادامه مطلب

برعکس ِ”آدمی” که تنها به دنیا می آید و تنها هم دفن می شود ،” دلتنگی های آدمی” سرشان برود ، تنها آمد و رفت نمی کنند!..توی دل هر بدبختی بخواهند بروند باید کل طایفه و ایل و تبارشان را هم در راس هیاتی بلند پایه با خودشان همراه کنند. نا درکی ِ من از “روز” های این هفته کم بود ، که “شب” های ترنج ِ داغ کرده هم اضافه شد به داستان ام .حال خراب خودم یک طرف و حال خراب تر ِ این زبان بسته یک طرف ِ دیگر و خودم بی ادامه مطلب

می گوید:” کمی برایم حرف می زنی؟” اوایل همت.پلیس اشاره می کند که بزنم بغل.آرام می ایستم.شیشه را می دهم پایین.می آید کنار ماشین.می خواهم از توی کیف ام کارت ماشین و گواهینامه را در بیاورم که می گوید:” چرا گریه می کنید؟!..آن هم هق هق؟!”. می گوید:” دیدی؟..باز بگو پلیس ها بدن.” می گویم:” صبر کن ..حرف هایم را همزمان توی وبلاگم هم بنویسم…” می گوید:”خب؟!” سرم را بر می گردانم و نگاه اش می کنم.می گویم:” تخلفه؟!”.کلاه اش را روی سرش جا بجا می کند که :” اگر تخلف بود ، می گفتم ادامه مطلب

کشور ِ نفرینی جایی ست که حتی توی “شایعه های اش” هم درد و غم و اشک و بدبختی و تاریکی اول می شوند وزمان آخر!

نشسته ام روی صندلی ِ عقب ِ سریع یک صفحه ی جدید توی خاطرات ِ نزدیکی های ونک ام. همان طور که دارم دنبال یک پانصد تومنی توی کیفم می گردم می پرسم “سلام.من کر و لال هستم.” زمان انگار صفر می شود و باید پیاده شوم. قبل از خط عابر پیاده ترمز می کند.من و دخترک پیاده می شویم.دخترک و چند نفر دیگر از خط عابر رد می شوند و می

موبایلم را به “فاک” دادند بس که پیغام و پسغام ِ “دوازده” اصلا که چه؟ هی بنشینیم و بگوییم دوازده دوازده دوازده دوازده…و صد هی نشسته اید “دوازده دوازده” می کنید که مثلا آیا چه؟! … همین! پ.ن.۱ تا ۱۱ به دلایل امنیتی حذف شد!. پ.ن.۱۲. این پست در

باران ، تراس ِ طبقه ی پانزدهم ِخانه ی نیکول را جادو کرده است.بچه ها سرخوش اند.متمرکز نیستند. هر کس نقش اش که تمام می شود می پیچاند می رود توی تراس برای چای یا سیگار.هنوز همه از روی کاغذ می خوانند.یک جورهایی گندش را در آورده ایم که یک دفعه نیکول داد می زند که “همه جمع شید!”.بند بند ِ تن مان می لرزد و مثل سگ می دویم سمت ِ سالن.با اخم به همه نگاه می کند و می گوید :” دهم ژانویه اجرا…سفارت ِ نروژ..خودتون می دونید و متن هاتون!” .برق از ادامه مطلب