وقتشه..وقتشه رفتن…
رفتنی که باشی ، دیگر هیچ چیز روی اعصاب ات نمی رود.نه بداخلاقی های فکر کنم این دقیقا شبیه همان حسی ست که وقتی خاله نصرت می آید ایران این اصلا خاصیت ِ “رفتن” است باور کن. نه صلیب شیکاگو است و نه این شرکت پتروشیمی، ایران، اما “رفتن” همان رفتن است یک جورهایی. این چند روز اندازه ی همه ی این سه سالی که این هنوز هیچ کس از رفتن ام خبر ندارد.نامه ی استعفایم را گذاشته ام برای “رفتن” چیز عجیبی ست ریمیا.همه چیز را اسموت می کند آن قدر که هیچ
رهاااش کرده بودم رییس..!
دیروز را مرخصی گرفتم که خودم ، فکرهایم، ریجکت شدنم و روزها و برنامه از خواب که بیدار شدم ،قبل از این که سرم را بگیرم زیر شیر(از ادونتج فنجون و بهروز بلند شدم پتو بیاورم که تلفن دوباره طبقه ی پنجم و سالن کنفرانس و یک ساعت و نیم سوال و جواب .توی ب.ن.بهروز؟..نگفتم که تو تاس جفت شیشی؟ پ.ن.۱.خودم هم نفهمیدم چی شد؟؟! پ.ن.۲.برف چی می گه؟ اونم این هوا؟ دیشب یه اتفاقی توی هستی افتاده من بی خبرم؟!
صلیب !
پ.ن.۱. فکر کردم که ننویسم و ننویسم و یک باره بیایم بنویسم که تمام شد و درست شد و من کارمند سازمان سه نقطه شدم.اما ننوشتم و ننوشتم و حالا با هزار این پا و آن پا گردن ام را کج کرده ام و آمدم بنویسم که تمام شد و درست نشد و آن صلیب رفت بالای گور ِ امید و آرزوی این چند وقت ام! پ.ن.۲. می توانست همه چیز این آخر ِ سالی یک طور دیگر پیش برود.می توانستم سرم را گرم ِ کار ِ فعلی ام کنم و این همه تست و ادامه مطلب
خودم
ترنج و آقای نویسنده خوابیده اند.همه ی چراغ ها را خاموش کرده ام و داستان هنوز داستان ِ کار جدید است! مصاحبه ی فردا و می گوید حساس شده ای باران.بله بله.من حالا اما نه می خواهم در مورد ِ حساسیت ام حرف بزنم و نه درباره ی ماشین کردن ِ موهای ام . الان خودم را نشانده ام که بهم
“گم -رک”
پنجمین چهار روز ِ گذشته فقط صرف نامه
قهر قهر تا روز ِ قیامت!
مسیج داده که :” باران…پارسال دقیقا همین ساعت بود. بعد از دوازده ساعت درد..پیشونیمو بوسیدی و از اتاق رفتی بیرون .خانم دکتر بعد از تو ازم پرسید خواهرته؟.گفتم خواهرمه..دوستمه…مهربون مثه مادرمه…همه کسمه!” جواب دادم :” چرت نگو بابا مارمولک…تو اونقد درد داشتی و اونقدر بهت مسکن زده بودن…آخراش به من می گفتی خانوم پرستار!این حرفای عاشقونه رو از کجات درآوردی؟” دوباره سریع زد:” باران بیا آشتی..یکتا دل اش خاله باران می خواد…” نوشتم :” خاله باران با چه جور لباسی؟!!” زد :” فقط خاله باران!” ____________________ دختر _نوشت.۱: ما دخترکان ، فقط روی مان نمی ادامه مطلب
تف!
از دو ماه پیش می گفت که می خواهد برای تولد یکتا چنین کند و چنان کند.گفتم بچه ی یک ساله چه می فهمد از دی جی و ده جور غذا!اگر می خواهی برای دل خودت میهمانی بگیری چرا می گذاری به حساب بچه که همه چیز مسخره به نظر بیاید؟دی جی آهنگ های شش و هشت بزند ، همه آن وسط از رقص خودکشی کنند و بچه توی اتاق سرش با پرستارش گرم باشد و بعد کیک ِ تولد بچه گانه بیاورند و همه تولدت مبارک بخوانند؟!.گفت همیشه همین طور بوده و هست و ادامه مطلب
اختلال طبقه ای!
گیشا.درست زیر پل اش شماره ی برادرک را
دور ِ همی
یک شماره ی نا آشنا.و درست عوض ِ خوشحالی وا می یو ان؟ ایران دیلی؟..ادیتور؟…ژورنالیست؟..خب موبایلم را در می آورم.می نویسم برای همکار سابقم – دوست فعلی ام- که “رزومه را که محض اصرار های تو