برادرک توی فیس بوک اش نوشته: “بچه ها برای یکی از دوستام که توی جشن های بعد از انتخابات شنبه همراه با دوست دخترش بوده، دیروز از طرف پلیس امنیت اخلاقی نامه اومده. وقتی مراجعه کرده کارتشو گرفتن و گفتن که یکشنبه به دادسرا مراجعه کنه. اونجا متوجه شده که شماره پلاک حدوداً ۴۰۰۰ نفر رو برداشتن و احضارشون کردند!!” کامنت ِ‌من زیر ِ پست ِ برادرک : ساعت از نیمه شب گذشت و سیندرلا دوباره همان کلفت ِ‌ژنده پوش شد و هیچ چیز نماند جز یک لنگه کفش! کامنت آقای نویسنده زیر ِ‌کامنت ِ ادامه مطلب

سرم را تکیه داده ام به پنجره ی تاکسی و “فکر” های همیشگی ام را دارم مثل علف می کِشم! موبایل ام زنگ می خورد.”برادرک”.تا بی حال و کشدار می گویم الو، با یک صدایی مثل آژیر از ته ِ عمق ِ اعماق اش هوار می کشد که :”بُردیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم…بُردییییییییییییییییییییییم…خواهرک شب بیام دنبالت ؟گفتن بریزیم باز تو خیابون امشب!!” قیافه ی من رو فقط خدا دید و بس!

نرگس ، همکار سابق ام.که سابقه ی همکاری مان توی شرکت قبلی، چند ماهی بیشتر نشد و آن جا را بوسید و گذاشت کنار و آمد این جا و من دو سال دیگر بدون اون آن جا ماندم و روزی روزگاری گفت که رزومه ای بفرستم و فرستادم و این جایی شدم. تانی، دخترکی که مصاحبه ی اول ام را به خاطر او رد شدم و آن پوزیشن نصیب ام نشد و چه قدر بد و بیراه همین جا توی همین وبلاگ دورادور و بدون این که بشناسم اش نصیب اش کردم و این طور ادامه مطلب

گوش می کنم و تماشای اش می کنم و چشم های ام پر از اشک می شود که حالا لااقل لااقل وقتی رییس جمهور ایران حرف می زند مدام خون خون ام را نمی خورد بابت کلمه های چندش آور و ادا و اصول مضحک و آن خنده های جهنمی اش…

بعد از هشت ساعت تمرین از مدرسه ی Della valle می زنم بیرون.ساعت از نه هم گذشته.من welcome to Burlesque را فقط گوش می دهم چون تنها موزیکی ست که روی فلش دارم و موزیک تانگوی نمایش مان هم هست.هنوز توی حال و هوای تمرین ام که می افتم توی بلوار اندرزگو و یک دفعه می بینم از نمایش مان نمایش تر ، “خیابان ها”ست چرا؟! از صبح که ما غرق تمرین بوده ایم مملکت زیر و رو شده است؟..اصحاب کهف شده ایم؟ دخترکی با دوستان اش کنار یک لندکروز ایستاده اند و صدای موزیک ادامه مطلب

من رسما ازین بازی “بدهیم ندهیم” خسته شده ام آقا.خسته کلمه ی خوبی نیست…به این جای ام رسیده راست اش. بس که به هر کس می گویم”سلام” ، جواب می دهد:” سلام تو رای می دی؟”..و این سوال را آن چنان مشکوک و مستاصل می پرسد که توی چشم های خودش هم می بینی که مردد است بنده ی خدا. خط خطی ام از بس که توی ترافیک تجریش پسرکان خوش بر و روی شهرم (نیمی شان شاید همان هایی که چهار سال پیش هرروز توی خیابان بودند)،با دستبندهای بنفش توی چشم ام نگاه می ادامه مطلب

صبح قبل از این که بابا برود دکتر به اش زنگ زدم.صدای اش پر از استرس بود.گفتم:” نگران نباش بابا..چیزی نیست”.گفت :” اگرم باشه من دیگه شیمی درمانی و دکتر و هیچی نمی رم.می شینم خونه..گفته باشم ها..من حوصله ندارم دیگه!”.ماندم که چه بگویم.زدم به کوچه ی فلان که:” بابا یه حلزون پیدا کردم اندازه کف دست!”.مکث کرد و بعد پوزخند زد که:” چاخان نکن اول صبحی”.گفتم:” چرا تهمت می زنی..من گفتم کف ِ‌دست ِ چی؟..یا کی؟…شاید اندازه کف ِ‌دست ِ‌کفتر!”.خندید.خودم هم.گفتم :” می گن اگه بهشون کلسیم بدیم و خوب مراقبت کنیم ازشون بزرگ ادامه مطلب

وسط های خندیدن به “هشت تایی ها” خوابم برد! مدت ها بود که هین قدر بی تفاوت و بی احساس شده ام نسبت به نمی دانم چرا یک نفر توی سرم از صبح دارد این را می خواند که “دل ام گرفته برای ات ” زبان ساده ی عشق است …. …سلیس و ساده بگویم: دل ام گرفته برای ات… دل ام گرفته

کیسه ی گوجه سبز را که خالی کردم یک چیزی با صدای غیر ِ گوجه سبز افتاد توی سینک.یک لاک ِ حلزونی ِ پر پیچ و خم.مطمئن نبودم که توی لاک چیزی باشد چون چیزی شبیه یک لایه اسفنج درش را پوشانده بود اما انداختم اش توی یک ظرف آب و رفتم سراغ کارم و یک ساعت بعد که ترنج خانه را روی سرش گذاشت آمدم و دیدم که مهمان داریم! چند دقیقه ای هم من و هم ترنج به شدت هیجان زده بودیم و به بازی های سه تایی گذشت اما بعد این سوال ادامه مطلب

ذهن من تاریخ بردار نیست.خاطرات با تمام جزییات توی ذهنم می ماند اما تاریخ شان نه.اگر به لطف فیس بوک و ریمایندر های متعدد اسمارت دیوایس های دور و برم نبود، تاریخ تولدم را هم فراموش می کردم. چند صباحی بود که هی همه می گفتند گوگل ریدر قرار است برود..کوچ کند…بازنشسته شود از فلان تاریخ!یک درصد فکر کن که یادم بماند تاریخک اش را.مثل پیرزن ها هرروز صبح با سلام و صلوات بازش می کردم و از دیدن اش خوشحال می شدم و آخرِ هرروز که می خواستم ببندم اش با غصه و درد ادامه مطلب