بی اغراق هر روز ِ این هفته را امروز و فردا کردم که بیایم این جا و بنشینم و بگویم که من دقیقا از این موقع تا امروز یکتا را ندیده ام و هر بار که یادش می افتم دلتنگی دنیا آوار می شود روی سرم و دل ام می خواهد سر و دل ام را با هم بکوبم به دیوار. بعد از آن شب چند تا مسیج بین مان رد و بدل شد و اما فقط همین.بی این که بخواهم به روی خودم بیاورم هنوز آن قدر دلخور بودم که حتی عید را هم ادامه مطلب

آن وقتی که روی صندلی کافه نشسته ای و یک هم جنس و هم جورت روبروی تو نشسته و سه شنبه های دنج و خنک ِکافه موسیقی گره می خورد و پیچ به پیچ می پیچد به حرف ها و نگاه ها و موخیتو و بستنی و دود ِ سیگار ، فکر می کنی که دنیا همین یک کافه و همین دو تا صندلی ست و شما همین دو نفر روی زمینید و نه قبل اش یادت می آید و نه به بعدش فکر می کنی و نه حتی به پیاده شدن از ماشین ِ ادامه مطلب

یه روز یه وقت یه جا

تعداد یادداشت های چرکنویس ام!(فکر می کردم همیشه این کلمه چک نویس است) دارند از تعداد یادداشت های پاکنویس ام بیشتر می شوند.هرروز ِ این روزها صبح که رسیده ام توی اتاق ام اولین کاری که کرده ام این بوده که صفحه ی وبلاگم را باز کرده ام و یک سری کلمه نوشته ام و بعد توی ربط دادن شان و جمله کردن شان مانده ام . سردرگمی های ام توی نوشتن هم حتا خودشان را پیدا نمی کنند بیچاره گانکم. همه چیز زنده گی ام شده اند مثل شیر آبی که باز است و ادامه مطلب

با سر گیج رفتم توی تلخی ِ صدای نازی و گفتم :” ما هیچ وقت خوب نمی شیم ولی تو هم نباید اون جا و توی اون خونه و خیابون و محل بمونی ، خونه رو خالی کن و بیا سمت ِ خونه ی ما…کمک ات می کنم آجی!” و این برای اولین بار بود که بعد از کودکی های دخترانه ام که به جودی می گفتم “آجی” گفتم “آجی”! به جودی هم گفتم که خجالت بکشد از سر نزدن و زنگ نزدن به نازی و نازی هیچ کس را جز ما ندارد که چشم ادامه مطلب

مثل همیشه همان طور که لباس ام را در می آورم توی خانه قدم می زنم و با گلدان ها و بامبوها و خانماقای تندر چاق سلامتی می کنم.ترنج هم مثل کنه می چسبد به من و از این طرف به آن طرف همراهی ام می کند و این داستان هرروزمان است.دارم با گلدان ها دست می دهم که می بینم یکی شان سرد و بی حال است.دست ام را پس می کشم و سرم را می برم نزدیک تر که می بینم از کمر شکسته است.آه می شود سر تا پای ام.ترنج ِ عوضی! ادامه مطلب

فکر کن یک نفر بپرد وسط صحنه ی تاتر و جلوی همه داد بزند که مثلا :” کامبیز…رفتی بیرون آب بخوری…برای منم یه لیوان بیار” .بعد هم خیلی عادی بپرد پایین و سر جای اش بنشیند. من الان دقیقا می خواهم همان کار را بکنم.فقط به جای کامبیز می گویم فرزانه و به جای یک لیوان آب می گویم :” برای جواب ام ، ایمیلت رو بذار”

د گفتم:”جودی،حوصله ی حرف و کل کل ندارم.نمی خوام هم درباره ی اون ولیمه ی خوش خوشان تون حرفی بزنم.به من ربط زیادی نداره راست اش.ادما اندازه ی شعورشون رفتار می کنن،اما نازی این روزا خیلی تنهاست،من نمی تونم این همه راه رو هرروز بیام و به اش سر بزنم.اما خونه ی شما نزدیکه،پنج دقیقه هم راه نیست.چه مرگته که تمام این مدت نیومدی پیش نازی؟ همه چیز و فراموش کردی؟…اون تولدها و مسافرت ها و شب و روزهای دور هم رو؟…نازی کسی رو جز ما نداره…می فهمی؟ مدام منتظر توست و می پرسه چرا ادامه مطلب

در زنده گی های دو نفره گاه هایی هست که توی یک میهمانی هستید و یک حرف ، یک حرکت ، یک نگاه ِ آن یکی از دو نفر، همه ی حال شما را یک دفعه برگردان می کند .این طور وقت هاست که چیزی درون تان جز و ولز می کند که زودتر بیایید و بنشینید توی ماشین و شروع کنید به خالی شدن.حال شما دیگر برگشتنی نیست و همه چیز برای تان گاف و ه می شود تا میهمانی تمام شود و بیایید بنشینید توی ماشین و شروع کنید به کلمه ها را ادامه مطلب

احساس کسی را دارم که دو روز درگیر ِ لرزه های ممتد زلزله بوده و گرچه حالا جان ِ‌سالم به در برده، اما فکرش در ناسالمی کامل به سر می برد.گیج و پرت ام بدجوری. جمعه درگیر ِ‌اجرا و پس و پیش لرزه های اش.پیش لرزه ها هر چه بود اضطراب و داد و فریادهای نیکول و استرس ِ ما برای به موقع آماده کردن صندلی ها و حاضر شدن و آمدن و نیامدن ِ‌میهمان ها و فیکس کردن صحنه و خط به خط نمایش و آوازها را دوباره و ده باره مرور کردن بود ادامه مطلب