وایب ِ منفی ِ طرف که دارد می کشدت ، یک ثانیه چشم های ات را توی دل ات ببند ، خودش و کلمه های اش و همه ی قد و هیکل و دک و پز و وایب و کوفت و زهر مارش را پرت کن بالا و “combo blitz” شقه شان کن و بعد چشم های ات را باز کن و آرامش ات را به تماشا بنشین!

گذاشت اش که توی بغل ام و گفت “مبارک و خوش قدم باشد انشالله” و سرش را که بالا کرد و زل زد به من و شروع کرد ریز ریز میو میو کردن و از من بالا رفتن ، یک چیزی زود تر از او از من “نا-ریز ریز” و یک هو بالا رفت و رسید به گلوی ام که “اصلا کار درستی کردم؟”.همه ی راه را لای روسری ام خوابید و من دریغ از لام و کام با خودم حتی. مچاله لای منگوله های روسری ام بود و من مچاله تر و بغض تر.که ادامه مطلب

همکاری که مسوول امور پناهندگان افغانی ست امروز نیامده.درخواست کردکه تلفن های اش را وصل کنند به اتاق من و بی زحمت مشخصات اولیه ی افراد تلفن کننده را یادداشت کنم تا فردا باهاشان تماس بگیرد. فکر کردم که کار خسته کننده ای خواهد بود اما امروز توی دنیای شان بودن را از همه ی روزهای این چند ماه بیشتر دوست داشتم.این که وضعیت ِ تاهل یکی شان”زن مُرده” بود و من به این کلمه نخندیدم!( حداقل تلاشم را کردم که نخندم)! و بعد که قطع کرد عاشق ِ این کلمه شدم.این که آن یکی ادامه مطلب

رفتیم سفر. بابا و مامان و من و آقای نویسنده!( نوشتن اش هم حتی عجیب است).برادرک ِ سوسمار صفت نیامد و گفت حوصله ی جر و بحث توی مسافرت را ندارد و خدا می داند که چه قدر این حرف اش دل ام را ریختاند.ولی گذاشتم طلب اش تا به موقع حال اش را جا بیاورم. این اولین ترین بار ِ سفر ِ با همی مان بود.بعد از هفت سال. شوخی که نداریم ، آب ِ شان/مان با هم توی یک جوی نمی رود. آقای نویسنده با مامان و بابا مشکل دارد ، آن ها ادامه مطلب

صدای استارت ِ لامبورگینی ِ اون پسر منگله ی مو نارنجی توی مهمونی که بعدا گفتن بابک.ز.ن.ج.الف.ن.ی بوده!!!!! ______________________________________________________________ * http://justlittlethings.net/

به آدم های خیلی دور بی اختیار مسیج دادم و گفتم که دل ام برای شان تنگ شده و دوست شان دارم. به آقای نویسنده زنگ زدم و بی سلام و مقدمه گفتم که او و ترنج همه ی زنده گی ِ‌من هستند و دوست شان دارم و او گفت که نه حتی ترنج ، فقط تو همه ی زنده گی منی و من بغض کردم اساسی. بابا را راضی کردم که برای اولین و اولین ترین بار در عمرم با ما بیاید سفر و او هم ناباورانه قبول کرد و مامان و برادرک هم ادامه مطلب

این عکس را وایبر کرد که “باران این جا بودم امروز” من غرقِ آن آسمان آبی ِ بی ته و غرق آن ساختمان ِ رنگ و رو رفته و آن پرنده های حتما هزار رنگ ِ توی آن شدم.غرقانه ام فکر کنم زیاد طول کشید که گفت:” نمی پرسی چی خریدم؟”.پرسیدم” چی خریدی؟” .با یک شکلک ِ زبان اش زده بیرون ،زد که “این!” ماندم حیران.که بگویم :” نازی، پرنده ها گناه دارن..چرا خریدیش؟”.بعد ماندم میان ِ خودم که ” گربه ها گناه ندارن؟..حلزون ها چی؟ فایترها هم که آدم نیستن حتما!”.شماره اش را گرفتم.گفتم ادامه مطلب

دوازده نفری روی کاناپه افتاده بودیم و سعی میکردیم توی کادر دوربین جا شویم.هر کس یک جور مضحک بازی ازخودش ساتر (این کلمه ترکیب ِ ناشیانه ای از ساطع و صادر می باشد.تنکس تو نرگس)میکرد.نرگس تکه ی کوچک نان تستی که دست اش بود را نشانه گرفت سمت دهان ام و من هم توی عالم عکسی ومستی و خوشی ،بی این که بپرسم چیست بلعیدم اش.امروز صبح که توی رختخواب داشتم عکس ها ی دیشب را برای اش voxer میکردم ،عکس مزبور را دیدم و پرسیدم”راستی روی نون تست چی بود؟”.نرگس push talk کرد که”جگر ادامه مطلب

نینو توی آفیس درست روبروی من می نشیند.اتاق های مان با یک شیشه ی نازک از هم جدا شده.گاهی از پشت مانیتورش سرک می کشد و می پرسد که خوبم یا نه.گاهی هم من می پرسم و او با لبخند می گوید که خوب است. امروز اما وقتی پرسیدم خوبی هیچ نگفت.انگار که منتظر باشد کسی حال اش را بپرسد ماگ اش را برداشت و آمد جلوی میزم و ایستاد روبروی ام. ماگ توی یک دست اش و دست دیگرش را به زحمت کرد توی جیب ِ‌کوچک ِ شلوار جین اش و شانه های اش ادامه مطلب