امروز این همه کار کرده ام به خیال این که سرم را بلند کنم و ببینم ساعت شده چهار و باید بروم خانه اما سرم را بلند کردم و دیدم هنوز حتا ساعت دو هم نشده! روزهای کرخت و کش داری را می گذرانم. نمی خواهم به روی ام بیاورم که چه قدر منتظر ایمیل لعنتی ویزای ام هستم. نه این که عجله و عطش ِ رفتن داشته باشم، نه. اصلا. فقط انگار پرونده ی این پنج سال لعنتی را می خواهم تف کنم و بیندازم کنار. خوب هم می دانم که نباید به اش ادامه مطلب

همکار افغانی ام صبح با حالتی استیصال وار آمده توی اتاق ام که چاق سلامتی اول ِ هفته را بکنیم. دارم کافی ِ اول صبح ام را با سیگار ِ اول صبح ام رو به پنجره ی اتاق ام نوش جان می کنم. برمی گردم و می گویم :”خوبی؟”…یک آه ِ بلند بالا می کشد و دست اش را می زند به کمرش و به یک نقطه از زمین خیره می شود و بعد طفلکی وار می گوید “اگه مادرای کیک ها بذارن”. نمی دانم چه طور توی ذهن ام با سرعتی باورنکردنی این جمله ادامه مطلب

مادرک زنگ زد. درست وقتی که داشتم ششمین سیگار امروز را توی اتاق ام با در ِ بسته می کشیدم. ششمین سیگار بعد از ششمین دعوا!…شروع کرد به گلایه که چرا دو روز است به اش زنگ نزده ام. تیر ِ خلاص ام بود حرف اش. داد زدم سرش و گوشی را کوبیدم. خود ِ جدیدم مبارک!…متحیرم از خود ِ این روزهای ام که عصبی ام و آثاری از آرامش ِ همیشگی ام توی خودم پیدا نمی کنم. یا سکوت ام یا داد می زنم. حد ِ میان ام از بین رفته. ششمی را تمام ادامه مطلب

موهایم را برای اولین بار در عمرم رنگ کردم. در سی و دو سالگی. دوازده سال ِ تمام (بله دقیقن از بیست سالگی) مجبور بودم که برای همه گان توضیح دهم که رنگ موهای ام را دوست دارم و دل ام نمی خواهد عوض اش کنم. حالا هم نمی دانم چه شد که بی هوا و بدون هیچ تصمیم قبلی، رفتم و نشستم روی صندلی آرایشگاه و گفتم : “موکایی لطفن!”. نتیجه از آن چیزی که فکر می کردم بهتر شد. گرچه که من دو سانتی متر مو بیشتر ندارم و شاید آن قدرها هم ادامه مطلب

داستان خیلی انگار عادی شده. انگار اصلا از اول هم همین طور بوده. که مرد تنها زنده گی می کند و می رود سر کار و هفته ای دو روز هم بچه را می بیند و زن هم تنها زنده گی می کند با بچه! و صبح ها بیدارمی شود و صبحانه ی بچه را می دهد و بعد لباس می پوشند و بچه می رود مهد کودک و زن می رود سر کار و بعد از ظهر هم با هم برمی گردند خانه و …انگار همه چیز اصلا همین طور بوده از اول. خب ادامه مطلب

مرد نشست توی ماشین. سلام…سلام…سلام… غزل طلاق گرفته! آه…آه…آه… حق طلاق داشته…از حق اش استفاده کرده. حق برای طاقچه که نیست. برای استفاده است. بچه؟…بسوزد و بسازد برای بچه؟…این را زنی می کند که هیچ کاری از دست اش بر نیاید و از تنهایی دست و پای اش بلرزد. نه غزل…که همین طوری اش ماهی یک جاب آفر از شرکت های خفن ِ آن طرف ِ آبی دارد. بچه پدر و مادر می خواهد؟ آه for God sake این حرف ها قدیمی شده دیگر. بچه بزرگ می شود . حالا گیریم کمی سخت. اصلن چرا ادامه مطلب

این بلاگ اسکای چه بلایی به سرش آمده دیگر. چرا این شکلی ِ غریب شده. قبلن شبیه یک اتاق زیر شیروانی بود که آدم می نشست و زر “اش” را با خیال راحت می نوشت. الان شده شبیه صحنه ی تاتر که مجبوری زرت را فریاد بزنی و همه هم چشم دوخته اند به تو و لب های ات. دنده ی چپ و کج ِ امروزم همین را کم داشت انگار. حرف های ام تمام شد و نگاه کردم دیدم با چشم های از حدقه بیرون زده دارند من را نگاه می کنند. “باران تو ادامه مطلب

من و مادرک و برادرک ایستاده ایم جلوی در ِ رستوران و منتظر باباییم. مادرک غر می زند که بابا کجا مانده که بابا از دور پیدای اش می شود. برادرک زیر گوش ام می گوید: “دقت کردی که بابا چه قدر گِرد شده؟”..می زنم پس ِ گردن اش و می خندیم سه تایی. از دور سرتا پای بابا را نگاه می کنم. برادرک راست می گوید…بابا چاق شده. سال هاست که به خاطر بیماری اش وزن اش زیاد نشده اما حالا انگار یک آدم ِ سالم و سرحال است. مادرک و برادرک می روند ادامه مطلب

سخت است کنار آمدن و نشستن کنارش توی یک خانه. هرروز که می گذرد نه عادی می شود و نه تکراری داستان اش و داستان شان. مجبورم منطقی باشم و طوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده است. به هر حال به خاطر وضعیت موجود مجبور است خانه ی ما باشد و نمی دانم تا کی. سکوت و حال خراب اش پریشان ام می کند. از سنگ که نیستم. از آن طرف هم روزهایی که به بچه اک و غزل سر می زنم، حال و روز ِ غزل روان ام را به هم می ریزد. ادامه مطلب

شنیدم که خواهرت چشم نازک کرده و برادرت عصبانی شده که چرا من گفته ام حق نداری بچه را ببینی و این کار نه انسانی ست و نه اخلاقی. هه…هه…ها…ها… برادرت گفته که همه ی خانواده تان که تا حالا پشت ام بوده اند و حق را به من داده اند، از پشت ام می روند کنار و زیر پای ام را خالی می کنند اگر بخواهم با بچه گرو کشی کنم!…هه… انسانی و اخلاقی؟!…به خواهرت گفتم که روز آخر موقع رفتن ات خودت حضانت بچه را به من داده ای و شنیدم که توی ادامه مطلب