دوستان جان، اگر می خواهید گشایشی در کارتان انجام گیرد، یک وبلاگ بزنید و با انسان هایی همچون خودتان درد و دل کنید و بعد بنشینید و تماشا کنید که چه طور دانه دانه گره های تان باز می شود. از صبح تا همین الان…شش خانه ی زیبا یافته ام که هم جا برای خودم دارند و هم ترنج و تورج. خدا کند که بشود که بشود. بچه ها، متشکریم ارادتمندان شما باران خانوم. ترنج خانوم. تورج خان!

می گوید، کمی هم با تلخی می گوید البته که بیست تا ایمیل برای اجاره ی خانه فرستاده و همه شان وقتی فهمیده اند دو عدد گربه ما را تا آن سر دنیا همراهی می کنند گرخیده اند و گفته اند، محکم هم گفته اند که “نع”. شانه بالا می اندازم که خب من هم سی تا ایمیل فرستاده ام و گفته اند، خیلی محکم هم ، که “نع”، ولی پیدا می شود. می گوید، کمی این بار بلند تر که “خودمان معلق و معوق ایم و آن وقت دو تا گربه هم داریم با ادامه مطلب

اینانلو مرد. من گریه کردم. . ولی برای بابا . بابا این اینانلو را می پرستید. همه ی برنامه های اش را می دید. همه را حفظ بود. همیشه دل اش می خواست می توانست مثل اینانلو برود و ایران را بچرخد. این سال های آخر که همیشه در حال جنگیدن با سرطان لعنتی اش بود، فقط می توانست آرام آرام از کوهی که پشت خانه مان بود بالا برود اما همه جای آن کوه را بلد بود. می دانست کجای اش روباه دارد و کجای اش جوجه تیغی. می دانست کجای اش بوته ی ادامه مطلب

حالا گویا آن اتفاقی که ده سال همه منتظرش بودند افتاده. چراغ دارد سبز می شود و هیچ کس باورش نمی شود. فکر کن ریمیا، حالا!…حالا که می توانستم همه ی credit این داستان را از آن خودم کنم و موقعیت ام از یک اسیستنت تبدیل شود به یک file holder . زل می زنم به کامیل. چشم های ام از اشک پر و خالی می شوند. دوباره می نشینم روی صندلی. باورم نمی شود. هد ِ دلیگیشن اگر بفهمد از تعطیلات اش پیاده برمی گردد ایران تا جشن بگیرد!…سرم را می چرخانم و به ادامه مطلب

این که هی توی ذهن ات چک نویس درست کنی و بگویی سر فرصت می نشینم و می نویسم شان، نان و آب نمی شود برای ذهن ِ درب و داغان ات. گره های مغزی ات مثل نقاشی اند، تا بلند نشوی و از دور نگاه اش نکنی نمی فهمی که چه غلطی کرده ای. احساس ام این چند وقت شبیه این است که فیزیک ات شش ماه به تو بگوید که داری پریود می شوی اما نمی شوی!…شش ماه…فکرش را بکن. اگر تجربه ی زایش داشتم حتمن به جای مثال پریود، می گفتم که ادامه مطلب

چند هفته ی طوفان وار که سخت گذشت. گاهی ش هم حتی تلخ. دارم به این نتیجه می رسم که یادم رفته چه طور باید خودم را مدیریت کنم. وقتی استرس دارم…وقتی خسته ام…وقتی عصبانی ام…وقتی غمگین ام…وقتی بی نهایت خوشحالم…وقتی عشق ام می کشد و خیلی حالت های دیگر که قبلن اصلا به شان فکر نمی کردم و مدیریت می شدم خود به خود اما الان اعصاب ام را تراش می کنند و به قول حمیدرضا شروع می کنم به جفتک انداختن. از بس همه چیز را به جای خاص ! و زمان خاصی ادامه مطلب

خواستم بیایم و بنویسم که طوفان دیشب و امروز آرام شده و دراتاق ام را بسته ام و دارم بر خلاف مقررات توی اتاق ام سیگار می کشم. اما خوب فکر کردم و دیدم طوفان دیشب و امروز همان لحظه توی آسانسور تمام شد که بسته ای را دادند دست ام و دیدم شبیه بسته هایی نیست که هر هفته برای مان از افعانستان و عراق و سوریه پست می شود. آن موج های هزار متری همان لحظه ای توی دل ام خوابیدند و آرام گرفتند که همان جا توی آسانسور بسته را باز کردم ادامه مطلب

آن روز تلگرام را باز کردم و دیدم توی گروه دوستان کلاس نقاشی مان از آن زمزمه هایی ست که به سر تا پای ام رعشه می اندازد. صفحه را بستم و بی این که حرفی به کسی بزنم سعی کردم که فراموش کنم. به خودم دلداری دادم که همه چیز درست می شود و خوب می شود…;جدی نگیر….فراموش کن! موفق هم شدم! تا خود ِ صبح گریه کردم. شده که بعضی وقت ها همه ی هستی بخواهند به تو واقعیتی را اثبات کند و تو با همه وجود می دانی و باور داری که ادامه مطلب

سرخوش زنگ می زنم به مادرک که ببینم نتیجه ی چک آپ اش چه بوده. یعنی راست اش خیلی بدون نگرانی و واقعن سرخوش شماره اش را می گیرم. دارم بعد از مدت ها آشپزی می کنم. ماکارونی با همه ی وجود!..انگار توی ذهن ام دارم می شنوم که “خدا رو شکر چیزی نبود” اما صدای مادرک با صدای توی سرم قاطی می شود که “قلب ام انگار مشکلی داره…نمی دونم چرا دکتر گفت تالاسمی دارم!…تست ورزش هم گفت به خاطر ِ نتیجه ی ام آر آی ِ کمرم نمی تونم بدم… باید برم مرکز ادامه مطلب