چه قدر دلتنگ این جا بودم ریمیا. آخرین باری که این جا نوشتم…حرف از پاییز بود ..و حالا ..بعد از این همه وقت..حرف از بهار. این اولین بار است که دوست دارم این خانه ، دیوار داشت تا به دیوارهایش دست می کشیدم تا دلتنگی ام را از زیر انگشتانم حس می کردی… شش ماه از کار ِ مُردابی ام می گذرد و من هنوز به آن عادت نکرده ام.و تازه فهمیده ام که مشکل ِ من این است که به هیچ چیز عادت نمی کنم.حتی هوا! .تنها دلخوشی ام پرداختن قسط های ماهانه است ادامه مطلب

/*به محض این که حس می کنم دیگر نیازی به من توی جلسه نیست ، بی فایده است.هیچ خبری از تو نیست.آدرس سایت ات را تایپ می ناامیدانه رو می کنم به نرگس و می پرسم: ” من نبودم صدای مهشید مرا به خودش می آورد که می پاییز ، همیشه یک “باران” جدید برایم این روزها خانه ای برایمان نیست.. اما خوب ، تو هستی… عجیب این روزها دلم هوای قدم زدن توی ونک و ولیعصر را کرده است.از آن …دلهره دارم… جایی برای خالی شدن و کسی برای حرف زدن نیست. باید تحمل ادامه مطلب

و من در واقع الان دختری هستم که همه جا خانه ی من است و خانه ای برایم نیست.مثل ِ باد… و باد از چی متنفره؟…از دختری که نه حاضره شیشه ی ماشین رو ببره بالا ..و نه حاضره دستشو از روی لچک اش برداره که مبادا باد موهاشو به هم بریزه.!!..و دور و بر من این روزها پره از این دخترای لچک به سر که هم می خوان شیشه ی ماشین پایین باشه و هم نمی خوان باد موهاشونو خراب کنه.!…دخترای بلا تکلیفی که روسری های پیرگاردین شون رو سفت چسبیدن که مبادا باد ادامه مطلب

هیچ کس نیست.همه رفته اند ماموریت.ماموریت خانم میم ، گل خریدن برای مراسم چهلم برادر بیست ساله شان است.ماموریت آقای ف.رفتن به عسلویه و چک کردن کارخانه است.ماموریت خانم ر ، ناهار با خواستگار محترمشان است.ماموریت آقای ی.هم تجدید دیدار با خانواده ی محترمشان در شیراز ه…و ماموریت آقای ق.هم تجدید دیدار با خانواده ی محترم شان است( که البته مطمئنم محترم تر از خانواده ی آقای ی.است که در شیراز زنده گی می کنند.نا سلامتی “دبی” جای محترمی است.کشور کشور محترمی شده.دقت کرده ای ریمیا؟) . خلاصه که سکوت است و من و..صدای تلفن ادامه مطلب

مدیر عامل محترم در اسکایپ برای من پیغام فرستاد که ؛سرتون شلوغه؟؛

پرسید : چند سال داری؟ و من بعد از مکثی طولانی جواب دادم:بیست و…..هفت! آخر باید همه ی آن سال ها را مرور می کردم!

من زاده ی امروز و دیروز نیستم… من زاده ی کمی قبل تر از امروزم.. و برایم این “آینده” ای که از آن حرف می زنید…معنایی ندارد.. چرا که من زنده ی تنها “کمی” بعد تر امروزم …و سهم من همان”کمی” است!… سهم مرا باز گردانید! کمی قبل تر از امروز……باید زبان انگلیسی می خواندم تا بتوانم” بمانم” و زنده گی کنم .زبان انگلیسی می خواندم تا بتوانم زبان ِ شاگردانم را بفهمم . و امروز کمی بعد تر از دیروز.. باید زبان فرانسه بخوانم تا بتوانم “بروم “و زنده گی کنم.زبان فرانسه می خوانم ادامه مطلب

/*معلق ام.معلق تر از همیشه.پر از حرف و قصه و طرح و حرکت کاش این نقطه، نقطه ی کور نباشه .و کاش اگر چاله _________________________________________________________________ پ.ن.۱.تنها اتقاق خوب این روزها این کبوتریه که پشت پنجره تخم گذاشته و …من دلم _________________________________________________________________ پ.ن.۲.امروز فیش حقوقیمو دادن.نوشته __________________________________________________________________ پ.ن.۳.امروز سر ِ کلاس فرانسه خوابم برد!…گردنم افتاد!..و بعدش تا از خواب پریدم __________________________________________________________________

نوشتم… و نوشتم.. ..دکمه ی انتشار رو زدم! ؛ وقت شما تمام شده است؛..دوباره کلمه ی عبور را وارد کنید!!!! لعنت به همه ی اونایی که همه چیز رو سهمیه بندی کردن!..حتی ثانیه ها رو! لعنت به من..که یادم می ره..از همه چیز باید بک آپ گرفت…حتی خاطره ها!

the proffessor was teaching.she was sitting on the last row .I turned back…and handed her a Note.and that was the time we started sharing everthing . we were the best three ever … me..Bahar..and Narsis.I was called the english girl..Bahar was called.the trendy girl…and she was called..”the boook worm”..as she was always reading sth we were the best three ever and then we graduated..all 3 together..and a year.after ..I got married…Bahar and Narsis came to my house and brought me a wedding present… and the next year..Bahar got married… so narsis and I went to ادامه مطلب