با صدای آخرین ناله ی موبایلم که برای شارژر ، به نفس نفس افتاده از خواب می پرم.عرق کرده ام.دستم را به پیشانی ام که موهایم از قطره های عرق به ان چسبیده اند می کشم.به ان طرف تخت نگاه می کنم.مثل خیلی وقت ها ، نیست.سرم را به ان طرف بر می گردانم و ساعت را نگاه می کنم.دو.بدون ذره ای تامل از تخت پایین و بدون این که لباسم را در بیاورم به سمت حمام می روم.شیر آب گرم و سرد را تا آخر باز می کنم و کنار وان روی زمین می ادامه مطلب

هُر هُر ِ شعله های فلر توی شب… گل آویز شدن ِ بوی گاز و بوی دریا… کارگرهای سایت…که انگار همیشه گرسنه اند… راننده ای که از هیبت و صدای هواپیما می ترسد و من را صد ها متر آن طرف تر پیاده می کند.. هتل شیرینو با آبی که “شیرینو” نیست بیسکویت لکسوز…کافه های دیویدف…اجیل تایلندی و… خاکی که زیرش طلاست و روی اش “غم”.

ساعت ۶.خانه ـصبح به خیر ـ صبح به خیر ساعت ۷.گاندی ـمواظب خودت باش ـ تو هم. ساعت ۸:۳۰. خانه.دوباره. سلام.خسته نباشی. ـ سلام.تو هم. ـ کلاس خوب بود؟ ـاره.الان شام می خوری؟ ـ اره مرسی.یه کم پیشم بشین. ـ باشه. … ساعت ۹. ـمرسی.خوشمزه بود. ـ خواهش می کنم. ساعت ۱۰. ـ من میرم یه کم کتاب بخونم و بعدش می خوابم. ـ باشه.شب به خیر. ـ شب به خیر ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن.۱.نترسید…نترسید…ما همه خسته هستیم! پ.ن.۲.قراره امروز…مثه اون وقتا چسبید.و مثه اون وقتا وقتی خدافظی کردی..بغضم گرفت و دلم میخواست برگردی. پ.ن.۳.این روزای کش ادامه مطلب

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و روزنامه می خواند.پایین پای اش یک گربه به سفیدی ِ برف چرت می زد.از کنارشان رد شدم.گربه با چشمانی نیمه باز نگاه ِ تنبلی به من انداخت ..نگاه اش وادارم کرد بایستم.آرام به طرف اش رفتم …حرکت نکرد.خواستم دولا شوم و نازش کنم..اما ترسیدم که مبادا فرار کند.پس فقط پای ام را به طرف اش بردم و با کف کتانی ام شروع به ناز کردن اش کردم.گربه هم طوری خودش را کش و قوس میداد که معلوم بود بدش نیامده.اما نمی دانم چه شد که یک دفعه پیرمرد روزنامه ادامه مطلب

در باز است.اما در می زنم. _”بفرمایید” سلام می کنم و طبق عادتی که دراین مواقع دارم…آرام آرام وارد اتاق می شوم تا بتوانم خوب آقای دکتر رابرانداز کنم! نا سلامتی می خواهم چشمان ام را دست اش بدهم خب! سال هاست که از میان سالی اش می گذرد.تار موهای نازک و نه چندان پر پشت اش را به یک طرف شانه کرده . موهای شانه شده اش با چین های پیشانی اش کاملا موازی اند.درست مثل ده ها خط پرپیچ و خم..اما موازی.بعد از آن اولین چیزی که توجه ام را جلب می کند ادامه مطلب

هر سال دو هفته قبل از تولدم زنگ می زدی که ” باران من حوصله ندارم تا دو هفته دیگه صبر کنم..برات کادو کتاب ِ فلان رو خریدم.زود بیا بگیر…حوصله ندارم”….من غش می کردم از خنده و تو هم یک ریز فحش می دادی.. فردا ، بیست و پنج فروردین ، یک سال می شود که نیستی. دلم می خواست فردا برای ات بنویسم..اما خب… درست مثل تو.. نمی توانستم صبر کنم. و تو ، در تمام این یک سال فقط دو بار به خواب ام آمدی.آن هم نه خود خودت….فقط یک وجودی که در ادامه مطلب

هوا به اندازه ای که به نوشتن وادارم کند ، ابر دارد.و محیط شرکت آن قدر سرد هست که ترجیح بدهم هر دو تا گوشی لپ تاپ رو از زیر مقنعه بذارم توی گوشم تا چیزی نشنوم. احساس ِ پوچی و افسردگی شدید از نوع ِ سوختگی ِ درجه چهار دارم. دیشب ،قبل از خواب ، کاملا احساس کردم که دیروز رو مچاله کردم و انداختم توی سطل ِ کنار ِ تخت ام و…تمام. “وطن درد” دارم. از خواستن و نتونستن خسته ام. از نتونستن ِ پرداخت “هشت دلار” برای دوره ای که سگ اش ادامه مطلب

… une nouvelle année triste et froide

دلم برای اولین شب عیدی که با هم داشتیم تنگ شده… پر از خنده…پر از شوخی…پر از امید…پر از عشق… اما حالا..توی آخرین شب سال هشتاد و هشت…که همیشه فکر می کردم باید بنشینیم و به سالی که گذشت فکر کنیم و از خاطره ها حرف بزنیم و به آجیل شب عید ناخنک بزنیم…و سبزی پلو ماهی بخوریم…تو بی حوصله و کم طاقتی.از صبح مدام بهانه می گیری.به جرز دیوار هم خرده می گیری…لجبازی می کنی…سخت می گیری…می شکنی…می ریزی..نگاه نمی کنی…گوش نمی دهی…سیگار می کشی…قهر می کنی…می روی…بد و بیراه می گویی…آن هم سره ادامه مطلب

آرتی عزیزم برای تو می نویسم.برای تو که شاید ندانی امروز چه روزیست…برای تو که آن قدر کوچکی که هنوز معنای غم را با قلب ِ کوچک ات درک نکرده ای.و چه خوب…و چه خوب که سال ها باید بیایند و بروند و تو باید بزرگ شوی …تا درک کنی که امروز چه شد و چه نشد و چه آمد و چه نیامد.حتما تا آن روز …زمان روی همه چیز سایه انداخته و برای ات درک ِ “نبودن” راحت تر می شود. آرتی ِ عزیزم… تو من را نمیشناسی.اما من تو و خانواده ی سه ادامه مطلب