برایم نوشته که یک بازی راه افتاده توی وبلاگ ها . اسمش را گذاشته اند Self Portrait. یعنی “خودنگاره” . نسیم خواجوی که این بازی را شروع کرده از شرکت کنندگان در بازی خواسته تا تعدادی از اشیایی را که دوست دارند و با آن‌ها احساس نزدیکی می‌کنند روی صفحه‌ی اسکنر بگذارند و یک تصویر A4 بسازند و توضیح داده که تصویر بدست آمده در واقع تصویر خود شما است… برای لیلای عزیز پ.ن.۱.قطعا نمیتونستم این همه چیز رو ببرم شرکت و بذارم روی اسکنر.مخصوصا اون شی ء زنده ی بالایی رو!!..این شد که اسکن ادامه مطلب

یک وقت هایی ..درست مثل همین الان..که پشت میز نشسته ام و سرم توی هزار تا پیج گرم است ..ناغافل می آید زیر پاهای ام …روی دو پا بلند می شود و یکی از پاهایم را بغل می کند و سرش را می گیرد بالا و نگاهم می کند و این یعنی “بغلم کن”…دقیقا نمیدانم چه اتفاقی ممکن است درون مغز یک گربه بیفتد که این کار را بکند.چه نیازی …چه حسی …چه جور غریزه ای ممکن است وادارش کند که این کاررا بکند اما چیزی که میدانم این است که بغل کردن تا اخر ادامه مطلب

زن می گوید:” این هم دستت..حالا برو…” ….بعد چیزی را توی کیفش لمس می کند. مرد هم می گوید:” این هم لبت..حالا برو” … بعد چیزی را در دهان اش مزه مزه می کند. و مرد به این فکر می کند که قبل از دیدن ِ زن دو تا دست داشت و زن به این فکر می کند که قبل از گذاشتن لب های اش روی لب های مرد…دو تا لب… بعد بی این که چیزی بگویند، مرد با یک دست از یک طرف می رود و زن با یک لب از یک طرف دیگر…

من و تو که اصلا این جا نیمچه خاطره هم نداریم.اصلا ان روزها هنوز توی خیابان شریعتی همچین شهر کتابی نبود که بیاییم و خاطره بسازیم.پس لعنتی ِزیبای ِمن ،چرا همه چیز این جااین قدر بوی تو را میدهد؟چرا جلوی قفسه ی کتاب های ویرجینیا ولف میخکوب میشوم و همه ی تو را ان دور وبر ها حس میکنم…بی معرفت ِسفید ِ من پس چرا موزیک زنده گی دوگانه ورونیک که پخش میشود ،من پخش ِچهارپایه ی کنار کتاب ها می شوم…اگر نبودیم …اگر دیگر نیستی…چرا اینقدر چشمم دنبال دست های ات است که دراز ادامه مطلب

من نمی دانم آن چیزی که توی دنیا هست و همه ی دنیا را یک جور ِ حاجی فیروز واری می رقصاند چیست.خداست..انرژی ست…مجموعه ی عوامل طبیعی ست…نمیدانم.اماخوب میدانم…همان قدر که بزرگ و دوست داشتنی است ، نامرد و پست فطرت هم هست.همان قدر که توانا و کوفت و زهر مار است ، ذات اش پلید و مارصفت هم هست.و الا اگر نبود ، که مادر ِ بهار نباید یک ماه قبل از به دنیا آمدن ِ بچه ی بهار …تنهای اش بگذارد.توی این زمستان ِ سرد ِ لعنتی !.. اگر نبود که نباید کاری ادامه مطلب

این نتیجه ی ارزشیابی ِ امسال ِ من است : “D” !!!! بله .”دی”..قطعا منظورشان دو نقطه دی نبوده است.”دی ِ” خالص.این یعنی کف ِ ارزشیابی.این یعنی من نه تنها موجود مفیدی نبوده ام که حتی موجود مضری در صنعت ِ صادرات پتروشیمی ِ ایران در عرصه ی بین الملل بوده ام.که این هم البته خودش کار ِ بزرگی ست.یک نامه هم ضمیمه اش شده که هر چه آن را زیر و رو می کنم نشانه ای از “بد کاره گی” در آن نمی بینم.بله.من در ارزشیابی به درجه ی “دی” رسیده ام ، نه ادامه مطلب

خوب که فکر می کنم ریمیا ، می بینم من یک نماد ِ تمام و کامل از یک دختر بیست و هشت ساله ی “درگیر” هستم که با خانواده ام درگیرم…با همسرم درگیرم…با کار و محل کار و مدیر و همکارها درگیرم…توی خیابان و توی تاکسی درگیرم…با آدم های دور و برم درگیرم…با تایم های کلاس ورزش و حرکات ِ سنگین اش درگیرم…با شاگردهای وقت و نیمه وقت ام درگیرم…با موسسه ای که توی آن درس می دهم همیشه درگیرم…با غذا خوردن و نخوردن درگیرم…با نقاشی کردن و نکردن درگیرم…با هوای سرد و گرم درگیرم…با ادامه مطلب

به درک!

دخترک می خواهد شنا کند.هنوز یک قدم بر نداشته که زیر ِ پای اش خالی می شود و فرو می رود توی آب.شنا کردن یادش می رود.دست و پا می زند اما فایده ای ندارد.می رسد به آن نقطه ای که درون ِ خودش می پذیرد که دارد غرق می شود.همان نقطه ی تسلیم.همان نقطه ی پذیرفتن.همان نقطه ی بعد از کلی دست و پا زدن و به نتیجه نرسیدن.همان نقطه ی خستگی ِ بعد از تقلاهای فرسوده کننده….همان نقطه ی تنهایی …و… باز می ایستد.از همه چیز..همه چیز.اما درست همان موقع است که یک ادامه مطلب

در ِ تاکسی را که باز می کنم ، انگار در ِ زندان را باز کرده ام.آن قدر با شتاب پیاده می شوم که نزدیک است با سر بروم توی جدول!.پانزده دقیقه توی تاکسی که همه ی این دوروز استراحتم را به باد داد. داستان همان داستان ِ مچاله و جمع و جور نشستن ِ زنان ِ این شهر و راحت و آسوده نشستن ِ مردان ِ این شهر است!…یک جا پیاده می شوی ، یک جا اعتراض می کنی ، یک جا فریاد می زنی …اما یک جاهایی هم هست که نمیتوانی.هی با خودت ادامه مطلب