برادرک ساعت ِ شش صبح :”برام تا عصر دو تا کادوی ولنتاین ِ توپ می گیری؟” من ، خوابالود در حد مرگ ، خسته از رژه های دیشب پا به پای ترنج.: ” احمق ، آدم برای ولنتاین “توپ” می گیره آخه؟توپ پینگ پنگ خوبه؟ ” برادرک:” هر هر…می گیری یا نه؟” من:” تو که عرضه ی دو تا دو تا نداری…واسه چی دو تا دو تا لقمه برمیداری؟” برادرک:” عرضه ی دو تا رو دارم…اما خدایی چهار تا چهارتا سخته.دو تا شو خریدم…دو تاشو هم تو قبول زحمت کن…از دنیا کم می شه؟…بیا و ادامه مطلب

یادم می آید یک روزهایی روزشماری می کردم برای شب ولنتاین.حتی وقت هایی که هیچ کس توی زنده گی ام نبود باز هم انگار این شب برایم شب خاصی بود.گرچه هیچ حس یا خاطره ی خاصی را برایم زنده و تداعی نمی کرد و آن قدرها هم ریشه توی فرهنگ و زنده گی ام نداشت ، اما همیشه دلم می خواست این شب یک طور ِدیگر باشد.شبیه شب های دیگر نباشد.دیشب که دخترها ها با کلی ذوق سر ِ کلاس پریدند بالا که :” تیچر فردا شب ِ ولنتاینه!” باورم نمی شد که فراموشش کرده ادامه مطلب

میگوید:” باران اگه دکتر اجازه بده که موقع به دنیا آوردن” یکتا” بیای پیشم…میای؟” بدون فکر با خنده می گویم:” اره چرا که نه…تازه طبیعی هم هست…خودتم به هوشی…کلی حرف می زنیم..من هویج بستنی می خورم ، تو هات چاکلت می خوری با برانی …کلی هم می خندیم!..گفتی “یک تا؟”..حالا “یک تا چند؟؟؟”.و خودم به حرف خودم می خندم و دوباره سرم را می کنم توی ایپاد تا عکس های سبد های عروسک را نشانش بدهم.یک ثانیه هم نمی گذرد که با هیجان می گوید:” دکتر اجازه داده….میای؟!”…چشمانم آن قدر گرد می شوند که از ادامه مطلب

رگ های دست پدرم بد جوری گرفته اند. دل ِ وامانده ی این روزهای من هم. رد شدن ِ آن داروهای کوفتی ِ شیمی درمانی آن هم هفت روز هفت روز ، بی وقفه از رگ های اش ، هر چه بوده و نبوده را ویران کرده… پرستار ایستاده بود و تک تک ِ رگ ها را چک می کرد و مدام می گفت:” نه..این هم خشک شده”… آن گوشه کنار تخت ا ش من هم از بیخ و بن خشک شده بودم انگار .دستم روی پیشانی اش و دست دیگرم توی جیب کاپشنم مشت ادامه مطلب

از صبح ، خیلی زودش ، یک بغض لعنتی دارم که نمی دانم چه جور غلطی باید روی اش اعمال کنم.نه می خواهم آدم حسابش کنم و بگذارم بیاید بیرون و سرک بکشد توی دنیا…نه میتوانم قورتش بدهم و بگویم “به درک”…چای می خورم با آدامس نعنایی تا نفسم راه پیدا کند برای بالا آمدن… که بالا که نمی آید هیچ ، به حجم ِ بغض ، وزن ِ چای و سنگینی ِ طعم نعنا هم اضافه می شود…

برادرک از صبح چند بار زنگ زد.به بهانه های مختلف.اما جمله ی مشترک همه ی تماس های اش این بود که امشب مامان نیست!.هیچ جمله ای غیر ازین نمی گفت اما من ته صدای اش می خواندم که همین یک جمله یعنی اضطراب..یعنی من و بابا تنهاییم…یعنی نگرانم….یعنی اگه بابا مثل صبح حالش بد شه چی؟…یعنی من میترسم…یعنی ما تنهاییم…یعنی بیا پیش ما”.شلوغ بودم…خیلی..کارهای امشب و مهمان های فردا .و رسیدنم ساعت هشت.یک لحظه اما گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم:” کله مشکی…من امشب میام اون جا”.صدای اش جان می ادامه مطلب

دردهای اش که به اوج می رسد و سه سانتی متر که بالاخره به ده سانتی متر می رسد ، دکتر از اتاق بیرونم می کند.یک نگاه به بهار می کنم که به نرده های کنار تخت چنگ می زند و از درد به خودش می پیچد و مادرش را صدا می زند و یک نگاه ملتمسانه به دکتر که”بمانم؟” _” نه عزیزم…برخلاف مقرراته.تا الان هم زیاد موندی.این مرحله رو دیگه نمی شه”. پوزخند می زنم که “همون مقرراتی که می گه توی این شرایط مرد نباید کنار زنش باشه دیگه؟؟”.خیلی جدی می گوید:” بحث ادامه مطلب

سرد ِ سرد.نه شوفاژها درست کار می کنند نه هوا کوتاه می آید.حالا که ایمیل ها هم نم کشیده اند فرصت دارم که کتاب بخوانم.اما سرما نمی گذارد.دو تا دستم را می گذارم روی شارژر لبتاب که همیشه داغ ترین است.نمی دانم این فکر مضحک از کجا به سرم می زند اما دور و برم را نگاه می کنم و توی یک ثانیه مقنعه ام را می زنم بالا و شارژر را با سیم از یقه ی مانتو ام می اندازم تو!! چند ثانیه ی اول توی فضا هستم.”فضا”ی گرم.تکیه می دهم به صندلی و ادامه مطلب

آی دختر وحشی و معصوم..نگاه شرقی غمگین ‌ِ ‌تو را به برهنه گی آسمانی ات سوگند که آن چه کردی …کرد دیگرانی را که تو را محصور و مهجور می خواستند.-شاهین نجفی ــــــــــــــــــــــــــــــ ده دقیقه است که زل زده ام به عکس .چشمان ام توی نگاه اش هی تار می شود و هی تار می شود…هزاران چیز در صدم ثانیه توی سرم جرقه می زند و محو می شود…هزار تا خاطره…هزار روز..هزار صحنه…هزار حرف…هزار نگاه…هزار حرف مفت… ته دلم می گویم اگر روزی قرار باشد همه ی دخترکان شهرم این کاررا توی پروفایل فیس بوکشان ادامه مطلب

تا آخر ِ سال سه روز بیشتر مرخصی ندارم که یک روزش را هم امروز برای امتحان فردا دارم می سوزانم. آه خدای من حالا که فردا امتحان دارم ، چه قدر دلم غذای گرم از نوع ِ بیاورند دم ِ در خانه می خواهد. حالا که نشسته ام خانه درس بخوانم ، چه قدر دوست دارم بنشینم برنامه های وطنی نگاه کنم..حتی “به خانه برمی گردیم” حتی حتی “تصویر ِ زنده گی”!!..اصلا این ها هنوز پخش می شوند؟…وای حالا که این کتاب صد و پنجاه صفحه ای را زیر و رو باید بکنم دارم ادامه مطلب