می دانی ریمیا واقعیت اش این است که خوب که عمیق می شوم می بینم توی دورترین و محو ترین خاطرات دوران بچه گی ام همیشه پای یک گیاه در میان بوده! این برای این بود که مادربزگ و پدر و عموی ام که همه توی یک ساختمان زنده گی می کردیم دیوانه ی گل و گیاه بودند و باغچه و راه پله وپشت بام و زیر ِ بام و خلاصه تا جلوی در همیشه پر از گلدان های بزرگ و جورواجور بود.مادربزرگ ام انگشتان سبزی داشت.عمویم هم.با این که پدرم دیگر حال و حوصله ادامه مطلب

اول ِ صبح فکر کردم تنها چیزی که امشب توی وبلاگم می نویسم این است که yes baby این جا اینترنت فیلترینگ ندارد!…این جا خانوم ها مثل “خانوم” ها لباس می پوشند و از مانتو و روسری های بد ترکیب خبری نیست .فکر می کردم که امشب قط یک جمله می نویسم و توی دلم جیغ می زنم که من یک تراس دارم توی اتاقم که “جولیا” می گفت می توانم آن جا سیگار بکشم.تا ساعت ِ نه و ده ِ صبح فکر می کردم این ها بهترین چیزهایی ست که می توانم در موردشان ادامه مطلب

سیزده به در را بعد از هفت سال با مامان و بابا و برادرک و خاله و دایی ها و مادر بزرگ و پدربزرگ بودم.هیچ چیز عوض نشده بود.حیاط پشتی ِ خانه مان کنار ِ کوه.چرت و پرت گفتن ِ دایی ها و ریسه رفتن ِ کوچک تر ها.چشم و ابرو آمدن ِ زن دایی ها برای مامان و خاله.از زمین و زمان بالا رفتن ِ برادرک و پسر خاله ها. فکر می کردم که بعد از هفت سال حتما خیلی چیزها توی جمع ِ خانودگی مان تغییر کرده است اما نه. تنها چیزی که ادامه مطلب

http://www.youtube.com/watch?v=6xcmgn-x7N0 من اصلا کاری ندارم که این خانم خودش را قاطی بازی ِ من و تو کرد و امیر حسین را ناعادلانه حذف کردند و مجید را به عنوان تخمه آفتابگردان قاطی “آجیل ِ چهار مغز ِ” فینال کردند !و بعد ندا و آن صدای پر از قابلیت را کردند سوم که مثلا بین مجید و ارمیا جای شکی نیست برای ارمیا. من اصلا کاری نمی خواهم داشته باشم به سیاست هایی که پشت یک شوی تلویزیونی باید باشد.اسکارش سیاست بازار است این که دیگر هیچ. اما امروز بیشتر از صد بار این کلیپ را ادامه مطلب

قرار می گذاریم که دو ساعت قبل از رفتن خانه ی نیکول ،جمع شویم خانه ی سعید و نقش های مان را دو به دو تمرین کنیم.یک ربع زود می رسم. بدون این که بپرسد کیست ایفون را می زند.یک راست می روم طبقه ی دوم.در ورودی شان باز است.صدای سعید می آید که دارد با تلفن حرف می زند. در را می بندم و می روم سمت اتاق اش.تا روسری و مانتو ام را در می آورم تلفن اش تمام می شود.همدیگر را بغل می کنیم.کلافه می گویم:”سعید من حفظ نمی شم این کوفتی ادامه مطلب

بالاخره برادرک را خفت کردم تا برویم و برایم لبتاب بخریم.چند بار تهدیدش کردم که اگر نیایی خودم می روم ها.که پاسخ آمد:” اره تو که واردی!برو بگو آقا لبتاب قرمز دارین؟!” برادرک کرم ِ کامپیوتر است.هم در رده ی نرم تنان…هم سخت تنان!یک جمله بخواهد درباره ی کامپیوترش حرف بزند ، هیچ کلمه اش شبیه آدمیزاد نیست. از تفریحات سالم اش این است که می نشیند و پسورد وایرلس های ساختمان را پیدا می کند و بعد یک طور ِ زیر پوستی به صاحبان ِ آن رموز آمار می دهد که سکیوریتی را ببرید ادامه مطلب

کمی آن طرف تر پشت ات به من و روی ات به دخترهای لوند ِ میهمانی ست!گپ می زنید مست. حواس ات نیست و حواس ام هست! دوستت می پرسد:”شب ها تنها نمی ترسی باران؟”.ته ِ گیلاس را می روم بالا و گیج و منگ می گویم:”نه…ولی راست اش بعضی شب ها خاطرم نا آسوده می شود و حس می کنم کسی دارد توی قفل کلید می چرخاند…احساس می کنم قفل در ِ خانه مان سست و .. دزدپذیر است!”.هر دو از کلمه ی “دزد پذیر” می خندیم. امروز صبح بعد از صبحانه میگویی کار ادامه مطلب

سخت نوشت ۱: از وقتی ماشینم” رابیده” شده و لبتابم “ربوده ” و وی پی ان ها هم افتاده اند به “ریپیدن”، من رسما ارتباطم را با دنیای مجازی و خانواده ی مجازی ام از دست داده ام. کامپیوتر خانه را هم پارسال همین موقع روشن کرده ام و در حال بالا آمدن است هنوز! .ایپاد که بدون وی پی ان یعنی چیزی در حد نوکیا ۲۳۲! وایبر را هم که زده اند ترکانده اند.فعالیت ِ من با ماحصل ِ کار ِ شبانه روزی ِ آقای “استیو جابز و شرکا” منحصر شده به رکورد زدن ادامه مطلب

کاغذ بازی های تسویه حساب ام را کردم و آمدم بیرون.حوصله ی سوار و پیاده شدن از تاکسی را نداشتم.زنگ زدم به آقای نویسنده که ببینم کجاست و اگر می تواند بیاید دنبالم.گفت :” چند تا مهمان داریم و دارم می برم شان خانه!”.دلخور پرسیدم” این حال و روز و مهمان ِ ناخوانده؟”.مهربان گفت:” ناخوانده ها گاهی عزیز تر از خوانده ها هستند.حالا می بینی” بعد از یک ساعت رسیدم. جلوی در چشم های ام را گرفت و وقتی باز کردم… راست می گفت.این ناخوانده ها عزیزترین هایم شده اند.عزیز ترین های ترنج هم انگار! ادامه مطلب

هرآن چه توی شرکت داشتم جمع کردم و آوردم.سر راه رفتم و سرخوش کیف و کفش چرم خریدم.لبتاب و همه ی زنده گی ام را گذاشتم صندوق عقب و رفتیم اوپرا. برگشتیم…همه را زده بودند! من مانده ام و یک ایپاد. حال گهی دارم.ممنونم