ف مثل فرشته های نجات
باید اعتراف کنم که توی این شش سالی که این جا می نویسم ، هیچ وقت هیچ وقت هیییچ وقت به اندازه ی این روزها این جا را دوست نداشته ام.همیشه این جا جایی بود برای گپ زدن های مغزی ام و شما چند تا اسم بودید که نظر می گذاشتید و من هم خوشحال می شدم و همین! این بار این هفته اما همه چیز یک دفعه فرق کرد. این جا شده بود یک امامزاده!( با این که هیچ وقت به امام زاده ها اعتقادی ندارم) شده بود یک امامزاده ی دنج ته ِ ادامه مطلب