من توی عوالم خودم ایمان دارم که یک نقطه هایی روی کره ی زمین برای یک رسالت و هدف خاصی آفریده شده اند که تغییر نیافتنی اند. مثلا هدف از آفرینش ِ خیابان ولیعصر و کوچه پس کوچه های اش این است که آدم یا مثلا یا آن فاصله ی بین مبل و میز وسط هال، برای این ایجاد شده که آدم حال اش گاف و ه باشد و بنشیند آن جا و زُل و زار بزند. آن روزها، دو سال پیش بود دقیقا، آمدم و نوشتم که تمام مدتی که من توی آشپزخانه این ادامه مطلب

سلام آقای جوون (به فتح ِ جیم!) حقیقت اش این است که من اصلا نتوانستم این بلاگستان شما رادرک کنم. یعنی راست اش این که یک جایی باشد و بلاگرها جمع باشند و به هم معرفی شوند و متن های شان برگزیده ی روز و هفته و ماه باشد را می فهمم..اما این که کی و چه طور و کجا متن ها را می خواند و بر چه اساس و مبنایی (اگر اساس و مبنایی در کار باشد اصلا)متن ها انتخاب و گزینش می شوند را نمی فهمم. سانسور و بقیه ی داستان را قبول ادامه مطلب

پست قبل، بعد از کمی گرفته شدن زهرش که جمله های اخر بود و تغییرِ “مملکت خراب شده” به فقط”مملکت” به عنوان پست روز بلاگستان انتخاب شد!!! http://weblogstan.ir/

برای شان یک صندلی از اتاق ام می برم که بنشینند. حدس می زنم که پسر و پدر باشند و از ساک و اسباب و وسیله های شان هم معلوم است که از شهرستان آمده اند. می گویم لطفا منتظر بمانید تا خانم فلانی بیاید. دل توی دل ام نیست که بپرسم برای چه آمده اند اما آن قدر مستاصل و درمانده و بیچاره اند که می ترسم بپرسم و سفره ی دل شان را باز کنند و بعد از منی که هیچ کاره ام درخواستی کنند و من بگویم نمی دانم یا نمی توانم ادامه مطلب

یک دو روز پیش نمی دانم کجا بود که خواندم. که زنده گی توی ِ سر ِ آدم است. یا انسان ها توی سرشان زنده گی می کنند. یا زنده گی ِ آدم توی کله اش است یا چیزی شبیه به این. فهمیدن و فهماندن اش سخت است ولی واقعیت همین است. از دیشب هم ساعت حدود یازده و پنج دقیقه دل ام گرفته است که البته کمی اش برمی گردد به ساعت شش و چهل و چهار دقیقه و کمی اش هم به ساعت هشت و نیم که برگشتم خانه. همه ی این یکی ادامه مطلب

خیلی راحت دروغ گفتم به سپی و نرگس. شرم اور است اما از نتیجه راضی و آرامم. بس که این دو تا جانور امروز غر غر کردند که امشب پنج شنبه است و نینو هم که نیست و هیچ جا چرا دعوت نیستیم و امیدواریم تا شب دعوت شویم و چه خاکی به سرمان کنیم پس! اصلا امورات این دو نفر بدون میهمانی نمی گذرد. بی پارتی دنیای شان چیزی کم دارد. گاهی بهشان حسودی می کنم. به این که فقط به فکر اینند که کجا بروند که بیشتر خوش بگذرد. به فکر این که ادامه مطلب

از دور می بینم که حواس اش به موبایل اش است و می خواهد از خیابان رد شود.خیابان ِ اول صبح ها همیشه خالی ست و من همیشه ی خدا صبح ها وحشی. نگاه می کنم و می بینم که هم از پشت اش می توانم رد شوم و هم از جلوی اش. یک دفعه انگار برق هزار ولت وصل می شود به مغزم…که نکند…نکند یک دفعه روی اش را برگرداند و ماشین ام را ببیند و تعلل کند که برود جلو یا عقب…نکند ترس برش دارد…نکند دستپاچه شود…نکند یک دفعه بدود… نکند بخورم به ادامه مطلب

یک گوشه ی صفحه پنجره ی چت ام با نازی باز است و بقیه ی صفحه عکس های تولد پارسال ات! همان پارسال که تولدت وسط هفته بود و من گفتم که ماشین ندارم و شب ماندن و فردای اش سر کار رفتن ام از خانه ی شما سخت است و نیامدم و دو هفته بعدش دیدم ات. کاش کاش کاش …خدایا کاش کاش کاش کاش یکی آن روز به من نهیب زده بود که شاید امسال آخرین سال باشد و شاید سال دیگر همین موقع دیگر ف ای توی دنیا نباشد و آن وقت ادامه مطلب

دل ام آرام و قرار ندارد. یک بغضی نه توی گلوی ام، که توی دل ام است. هی می خواهم تمرکز کنم روی کار نمی شود. نینو و نرگس و سپی دارند توی تراس ام سیگار می کشند و این سومین باری ست که وقت سیگار می شود و من نمی کشم. یک چیزی درونم قرار است فوران کند که نمی دانم چیست. دل ام می خواهد زودتر بروم خانه و بنشینم روی زمین ،بین مبل و میز و تورج بیاید روی پای ام و ترنج هم کنارم لم دهد و فرندز ببینیم. این ترنج ادامه مطلب