این بلاگ اسکای چه بلایی به سرش آمده دیگر. چرا این شکلی ِ غریب شده. قبلن شبیه یک اتاق زیر شیروانی بود که آدم می نشست و زر “اش” را با خیال راحت می نوشت. الان شده شبیه صحنه ی تاتر که مجبوری زرت را فریاد بزنی و همه هم چشم دوخته اند به تو و لب های ات. دنده ی چپ و کج ِ امروزم همین را کم داشت انگار.
حرف های ام تمام شد و نگاه کردم دیدم با چشم های از حدقه بیرون زده دارند من را نگاه می کنند. “باران تو اما دیروز نظرت فرق داشت…خیلی روشن تر و مهربون تر بودی…اینا چیه الان گفتی؟…واقعن این طوری فکر می کنی؟…پس انسانیت و اخلاق چی می شه؟”. خیال ات را راحت کنم عزیزم. اگر شما مردها آن طوری هستید که وقتی زن تان به قول خودتان “همه” ی نیازهای تان را برآورده نمی کند می افتید دنبال معشوقه، ما زن ها هم همینیم. هر کی نداند فکر می کند “همه” ی نیازهای شما واقعا یک مفهوم ِ پیچیده و غیر قابل هضمی ست خیر سرتان!…اصلا ما هم همینیم. بعضی روزها روشنفکر و مهربان و صبوریم و بعضی روزها اصلا بی علت ،وحشی و عقب افتاده و خریم. به کسی هم ارتباطی ندارد اگر من بخواهم از ساعت ِ دو تا ساعت ِ دو! توی پول پارتی باشم و با همه بلاسم و دل بدهم و قلوه بگیرم و اصلا ته اش لب بدهم و لب بگیرم!…آن روانشناس ِ زهر ِ ماری ِ این روزها هم ته ِ مخ اش این است که مرد اگر پرید، نیازهای اش براورده نشده و زن اگر پرید، آخ آخ آخ خراب و هرز است. غزل حق دارد هر کاری دل اش می خواهد با بچه اش بکند و بای د وی این هم به کسی ارتباطی ندارد. تکلیف اش را روشن کند؟…اصلا دل اش نمی خواهد تکلیف اش را روشن کند. دوست دارد با تکلیف ِ تاریک زنده گی کند. شما چه زود فراموش می کنید آقایون گندهای زده تان را. پشیمانید که پشیمانید. پشیمانی هم شد status محض رضای خدا؟…که شما اشتباه کنید کرور کرور و ما انسان باشیم ناز ناز؟…روی بد دنده ای افتاده ام. “خاطره” برای ام اندازه ی ارزن هم ارزش ندارد. چشم بسته طرف ِ غزل ام و می دانم که این درست نیست. نمی خواهم حس ام را به زور برگردانم سمت ِ چیزی. فکر می کنم اگر این طوری ام…باید خالی شوم حتمن. نباید سخت بگیرم به خود ِ عزیزم!…خود ِ طفلکی ام. خود ِ وحشی ام!…تصمیمم را برای ترنج و تورج و تندر گرفته ام. ویزای ام بیاید…می برم شان. گفتم که بدانی ریمیا که هم می روم و هم می برم شان. نازی دارد با وکیل مشورت می کند. اصلا نازی باید هر کاری دل اش می خواهد بکند. با بچه فرار کند و دست همه را بگذارد توی پوست گردو!..خیلی هم خوب و عالی. دنیا سر و ته ندارد. نه این ورش..نه آن یکی ورش..اگر وری باشد در کار. گفت داغ ِ بچه را به دل ات می گذارم…گفتم من هم داغ تو را به دل خانواده ات!…بچرخید بچرخید..بچرخیم بچرخیم…
پ.ن. اول و آخر.داستان ها و شخصیت ها و موقعیت ها و زمان های این وبلاگ از این به بعد کاملا تخیلی می باشند. لطفا ذهن ِعزیزتان را درگیر این اراجیف نکنید. با تشکر. من و دنیام!
یک نظر برای مطلب “من و دنیام!”
نظر شما چیست؟
قبلی: نوشتهٔ پیشین
بعدی: نوشتهٔ بعدی
دزیره *** آه بارون بهار… ***
دختر نارنج و ترنج *** خوبه که می بری بچه ها رو……… اینش حداقل خیال من رو راحت می کنه. ☺ ***
بهروز *** نگرانتون هم نشیم؟ :-” :دی ***
سمر *** من یکی از بزرگترین اشتباهاتی که خودم رو هرگز نمیبخشم نیوردن دخترکم با خودم. گرچه باردار بود و در اون شرایط نمی تونستم بیارمش و آوردنش رو انداختم به یک سال بعد که خودم هم جا افتاده باشم….ولی دخترکم تاب نیورد و هنوز که هنوز یاد نگاهش شکنجه ام میکنه….ببر بچه هات رو با خودت بهترین کاره. آن روانشناس زهرماری را هم لطفا فقط چند ثانیه بدهید دست من ***
آنی *** این دقیقا حس الان منه با خوندن وبلاگ تو بعد یه دوره ی حاد افسردگی!!!!! ***