همیشه همین طورم. ظرفیت و تحمل ام به یک جایی که می رسد، باید بنشینم روی زمین و یک دل سیر زار بزنم و بعد آرام شوم و از خودم بپرسم”حالا باید چیکارکرد؟”.مهم نیست که توی خانه ام، توی خیابانم، پارک ام یا وسط میهمانی. من این طوری ام و این طوری مغزم شروع به کار کردن می کند. از مطب که آمدم بیرون و نشستم توی ماشین تا وسط های نمی دانم کجا هق هق ام ماشین را برداشته بود. تمام که شدم اشک های ام را با لبه ی کاپشن ام پاک کردم و گفتم:”حالا چیکار کنیم!”
بابا صد درصد مطمئن بود که مشکل اش هر چیزی می تواند باشد جز بیدار شدن سلول های سرطانی. ده بار تکرار کرد که دو ماه پیش چک آپ اش صد درصد اوکی بوده و در عرض دو ماه هیچ اتفاقی نمی تواند افتاده باشد. وقتی دکتر گفت که بله خبرهایی شده و غول خفته بیدار شده، خدا خدا می کردم که بابا با همان اطمینان برگردد و بگوید که “می جنگم دوباره”. نه با همان اطمینان…لااقل با یک دهم آن اطمینان. اما هیچ نگفت. سکوت اش روانی ام کرد. پتو را کشید روی سرش و بی شب به خیر خوابید آن شب. مادرک زانوی غم بغل گرفت و بغض کرد و برادرک طبق معمول سگرمه های اش از غصه رفت توی هم. من هم که..!…اصلا مگر مهم ام؟…یا غم و زانوی مادرک مگر مهم است؟…یا سگرمه های گره ی کور خورده ی برادرک؟…حال ام خوش نبود خودم. زبان ام بند آمده بود وگرنه می نشاندم شان و می گفتم درد ِما یک هزارم دردی نیست که بابا می کشد و بیایید کاسه ی داغ تر از آش نشویم. بابا همان قدری می تواند مبارزه کند که ما به اش روحیه بدهیم. امروز می خواهم به برادرک زنگ بزنم و بگویم که از امشب حق ندارد خسته، بی حوصله، عصبی یا با هر حال منفی دیگری برود توی آن خانه. اگر نمی تواند بیاید خانه ی ما و اگر نمی خواهد اصلا نرود خانه!…به مادرک هم می خواهم زنگ بزنم و بگویم تا امروز اگر هر جوری بوده از امروز باید یک جور دیگر باشد. بابا فقط وقتی می تواند مثل دفعه های قبل بگوید “می جنگم” که بداند ما هستیم. آن هم نه فقط هستن. هستن ِفقط هستن به درد ِ کوفت هم نمی خورد. بابا یک جور هستن ِ سوپر سوپر می خواهد. همین طور می خواهم امروز زنگ بزنم به خاله اک و مادربزرگک و عمه اک های ام هم و خلاصه هر کس دیگری که ممکن است اسم اش فامیل باشد. می خواهم بگویم که اگر می خواهند برود پیش بابا و بنشینند یک گوشه و هی دل بسوزانند که وای بابا چرا این طور شد و انشالا خوب می شود و هزار دری وری ِباسمه ای دیگر، بهتر است نروند و بنشینند خانه شان و فارسی وان تماشا کنند! هر کس می تواند بفرماید، هر کس هم نمی تواند آن ور تر!
روحیه…انرژی…آن چیزهایی هستند که خودم ندارم اما باید به بابا بدهم و خودم هم نمی دانم دقیقا چه غلطی باید بکنم ریمیا:(
یک نظر برای مطلب “در گِل که منم!”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
سیمین (صورتی و سبز و آبی) *** لال می شود آدم… :(( ***
نیوشا *** باران عزیز، بزار چشمات بباره تا دل نرمت همیشه نرم بمونه. *** همه یه جورایی اومدن انگار توی این دنیا که درد بکشن و من نمی فهمم آخه این چه کرمیه!!!!
هیما *** *** مهمترین و تنها ترین
مرمر *** خیلی سخته آدم درد کشیدن عزیزشو ببینه و کاری از دستش برنیاد زنده گی لعنتیه دیگه باران همینه همه یه دردی یه مشکلی دارن کاش زندگیتون آروم شه شاد و سلامت شه *** دقیقه یه هو….دقیقا لیز…آفرین
مرکوری *** همه یه جورایی اومدن انگار توی این دنیا که درد بکشن و من نمی فهمم آخه این چه کرمیه!!!! *** یه کلمه ی بزررررررررررررررررررررررررگگگگگگگگگگگگگگگ اندازه ی همه ی دردهای دنیا
مریم *** بنویس باران جان بنویس تا یکم سبک بشی این باری رو دوشته سنگینیشو از تو نوشته هات میشه حس کنه انشاء الله که همه چیز و از همه مهمتر پدرت به سلامتی خودش برسه براتون دعا میکنم *** می دونم که تنها نیستم. شماها به من بارها ثابت شدین.
sheyda *** مهمترین و تنها ترین *** عزیزم. من شغلم رو دوست دارم. سختی های خودش رو داره…اما در نهایت حس خوبی بهم می ده کارم.
پریوش *** ای بابا چه یهو همه چی از دست آدم لیز میخوره میره *** ممنونم شیرین میم
شیرین.م *** دقیقه یه هو….دقیقا لیز…آفرین *** کاش واقعا می شد از همه چیز نوشت. می دونی که نمی شه شبنمکم
شب زاد *** عزیز دلم،کاش فقط میشد یک کلمه برای کاهش دردت گفت، کاش میشد غم دلت را کم کرد. *** شاید این تنها راه نجاتمه بعضی وقت ها.
شاه بلوط *** یه کلمه ی بزررررررررررررررررررررررررگگگگگگگگگگگگگگگ اندازه ی همه ی دردهای دنیا *** نیکی جان…من واقعا نمی دونم این قانونا رو کجای هستی گذاشتن..که همیشه درد باید جزو جدانشدنی زنده گی ماها باشه!متاسفم و امیدوارم آروم شی
نیکی *** دخترک تنها نیستی دعا میکنیم… ***
naji *** می دونم که تنها نیستم. شماها به من بارها ثابت شدین. ***
*** باران جان من همیشه می خونمت …صبر کنم عزیزم..صبر برات خیییلللییی دعا میکنم.. کاش می شد یه فکری برای تغییر شغلت بکنی..دیدن هر کدوم از این صحنه ها برای کم کردن ۱۰ سال از عمر ادم کافیه.. ***
*** عزیزم. من شغلم رو دوست دارم. سختی های خودش رو داره…اما در نهایت حس خوبی بهم می ده کارم. ***
*** بارانم… اشک و بغض لالم کرده…. این چند پست آخرت هرکاری کردم نتونستم برات بنویسم… برای آرامشت… برای بهبود پدر عزیزت… دست به دعام عزیزکم…. ***
*** ممنونم شیرین میم ***
*** خوبه که می نویسی.همین که از همه چیز می نویسی خوبه.از راه دور بغلت می کنم محکم محکم بارانکم ***
*** کاش واقعا می شد از همه چیز نوشت. می دونی که نمی شه شبنمکم ***
*** این پستتو با موبایل خونده بودم برات یه کامنت طولانی نوشتم اما مثل دفعات قبل هی میگفت کد را اشتباه وارد کردید….انگار ارسال هم نشد… با نوشتن آروم میشی …بنویس عزیزم…هرچند کاری از دست ما برنمیاد…به جز دعا کردن ***
*** شاید این تنها راه نجاتمه بعضی وقت ها. ***
*** تا حدی حالتون رو می فهمم… پدرم سکته کرده، دیابت داره، تصلب شرایین داره، یه کلیه بیشتر نداره که اونم مشکل پیدا کرده، رگ گردنش خیلی باریک شده…بابام داغون شده. حالا مامانم هم مهره های کمرش دارن به هم می چسبند. امسال همه اش غصه خوردم و توی دلم گریه کردم. حالا مریضی خودم هیچی… ***
*** نیکی جان…من واقعا نمی دونم این قانونا رو کجای هستی گذاشتن..که همیشه درد باید جزو جدانشدنی زنده گی ماها باشه!متاسفم و امیدوارم آروم شی ***
*** بنویس دختر بنویس … ***