دوباره همان حس ِ گند ِ ریختن ِ کل ِ دل ِ آدم توی کمتر از یک ثانیه. باز همان حس گاف و ه ی ِ نچسبیدن هیچ چیز حتی نفس کشیدن به آدم. مثل همان باری که پیش نازی بودم و به تو زنگ زدم و دل ام هری شد و مزه ی دهان ام تلخ شد و تا صبح خوابم نبرد و مدام غلت زدم و وقتی نازی پرسید چه مرگ ام است گفتم:” راست نمی گه و نمی فهمه که می فهمم”.
فکر می کردم که این چند روز که می آیم مشهد سخت ترین لحظه ها ، لحظه هایی ست که قرار است توی میتینگ های پنج و شش ساعته با ژنرال فلان و کلنل بهمان بنشینم. نمی دانستم که گاهی “نشستن” و نقش زمین نشدن سخت ترین کار است. قبل از این که آن حرف ها را بزنی فکر می کردم سنگین ترین کار دنیا فرستادن ِ minutes جلسه ، به ژنو بلافاصله بعد از جلسه ی شش ساعته است. چه می دانستم که گاهی سکوت ِ توی سر آدم سنگین ترین ها می شود. قبل از آمدن ام فکر می کردم حرف زدن با آدم هایی که در زنده گی ِ غیر کاری ام ازشان متنفرم و چشم دیدن شان را ندارم گند ترین حس دنیاست. روح ام هم خبر نداشت که گاهی فکر کردن به همه ی “نگفتن ها و کم گفتن ها” ی تو ، توی زنده گی مان ،می شود گند ترین حس دنیا.
دل ام می خواهد موبایل ام را خاموش کنم و همین الان بروم رسپشن و این اتاق پر از آباژور را open end رزرو کنم و بمانم همین جا تا دل ام دوباره زنده گی بخواهد. حرف های ات تمام شد و صدایم کردی و گفتی “باران من منتظرم تا هر چی می خوای بگی” و من سرد گفتم :” بر می گردم و حرف می زنیم” . می دانی راست اش چیست؟. دل ام نمی خواهد برگردم. دوست ندارم بنشینیم روبروی هم و دوباره از آن دیالوگ ها داشته باشیم. متنفرم از آن پست ِ ۳۴۸ وبلاگ ام. دوستت دارم و نمی خواهم آن طوری شرمنده بنشینی روبرویم و معذرت خواهی کنی. درک کردن ات کار سختی هست و نیست. دل ام فقط از این می گیرد که فکر می کردم توی خانه مان همه چیز رو است. این که من با آقای میم قهوه بخورم و تو با خانم نون بروی کافی شاپ. فکر می کردم پنهان نمی کنیم چون دلیلی برای پنهان کردن نداریم. فکر می کردم این که برای خودت خصوصی های ات را داری کافی ست برای ات و از این بابت خوشحالی…
حالا هم نه این که حرف خاصی داشته باشم. خاص که نه…اصلا حرفی ندارم.خسته م و خسته م و خسته م و فکر کردن به همه چیز دارد کم ام می کند . خسته م ریمیا و این بار فرق دارم. خیلی فرق دارم. کاش تورج و ترنج را اورده بودم این جا و توی بغل ام بودند حالا. حالا. همین حالا که خسته م اما فرق دارم.
یک نظر برای مطلب “من می خوام پیاده شم…”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
مهدیس *** انشالله چیزی نیست و مثل قضیه برادرک یه خیر میگذره و میری با بابایی حلیم خوری *** از صبح توی فکرت بودم! نمی دونم چرا. فکر کردم کاش این دور و برهای وبلاگم نیاد و نخونه این دردها رو…بعد فکر کردم که چه قدر احمقم که فکر می کنم این جا رو خوندن سخت تر ازون روزاییه که داشتی:(
نیکی *** انشالله که هیچی نیست. باید امیدوار باشیم و به پیشواز آینده نریم. ***
پرنده گولو *** ادم گاهی بایست که اسب باشد.از این اسبهایی که کنار چشمشان را از این منگوله ها میزنند که اطراف را نبینند و مسیر مستقیم را بروند و برگردند و هیچ به نیمکت ها و راهروهای لعنتی بیمارستان نگاه نکنند. از خدا بخواهم آن سه روز اسب بشوی و نبینی و یادت نیاید. مستجاب میشود بارانک؟ از خدا بخواهم حتمن مستجاب بشود پس یک حلیم افتاده ای این روزها.حتمن همین طور است. یک حلیم شیرین خوشحال. ***
شاه بلوط *** وقتی مینویسی یاد روزهائی میفتم که این اتفاقات رو پشت سر میذاشتیم…همش ترس…اینکه دکتر چی میگه… چیزی که از همه مهمتره اینکه روحیه بابات حفظ بشه…خودت قدرت تلقین رو میدونی تجربه بد ما این بود که بابا ناامید و خسته شده بود… شده تنها برو تو مطب….یا از قبل به دکتر بگو لوی بابات چیزی نگه…بعد اگر درمان چیزی لازم بود یه جور دیگه بهش بگید که فکر کنه یه چیز ساده هست…روحیه و باور اینکه چیزی نیست،خیلی تو درمان کمک میکنه هر چند از صمیم قلب آرزو میکنم یه دکتر بیسواد یه آزمایش بیخود گرفته…و بابات سالم سالمه ***
سارا *** از صبح توی فکرت بودم! نمی دونم چرا. فکر کردم کاش این دور و برهای وبلاگم نیاد و نخونه این دردها رو…بعد فکر کردم که چه قدر احمقم که فکر می کنم این جا رو خوندن سخت تر ازون روزاییه که داشتی:( ***
نوشین *** من اینبار باران شیرینی میخوامممم هاااا شیرینی رسمی هاااا اینکه میای و میگی بابام حالش خوبه خوببببببب ! من شیرینی میخواااام بابتش… ***
سیمین (صورتی و سبز و آبی) *** انشالله که همه چیز ختم به خیر میشه باران عزیز. امیدت به خدا ***
شب زاد *** دلم روشنه که مثل اون دفه میای و خبر خوب میدی بهمون. 🙂 ***
*** باران جان ایشالا که هیچی نباشه.زودتر بگذره برات این روزها ***