“سیروس” هم اتاقی ام است. اسم دیگرش “الکس” است. نمی دانم می شود اسم اش را “همکارم” هم گذاشت یا نه اما “هم اتاقی” قطعا هست. دوره ی مدیریت اجساد که تمام شد قرار شد برود و کنار انباری مستقر شود اما من گفتم که تا رییس جدیدم نیامده اتاق ام آن قدر بزرگ هست که دو نفر داخل اش بنشینند. روزهای اول کمی بودن اش سخت بود. مخصوصا این که صندلی اش روبروی میزم است و انگار هیج کاری جز زل زدن ندارد بعضی وقت ها. اما بعد کم کم مثل همه ی چیزهای دنیا که وقتی زمان از روی شان رد می شود عادی می شوند، عادی شد. اوایل نرگس و سپی و نینو غر غر می کردند که چرا این مردک توی اتاق توست و ما حس خوبی نداریم و یکی دو نفر دیگر هم از این چنین حرف ها زدند اما من به عللی که هنوز برای خودم هم معلوم نیست تصمیم گرفته ام که سیروس توی اتاق ام بماند. یا همان الکس. حرفی برای گفتن به اش ندارم. کلا من حرف زیادی با هیچ کس ندارم. نوشتن ام همیشه بیشتر از حرف زدن ام می آید و خب الکس زیاد اهل خواندن نیست و اگر هم باشد آدرس وبلاگم را که نمی توانم به اش بدهم. حتی حس ِ گاهی درد و دل ام هم نمی آید. اما بودن اش حتی بدون این که حرف زیادی بین مان رد و بدل شود گاهی تاثیر گذار است. مثلا روزهایی من مثل اسفند روی آتش این طرف و آن طرف می روم و صدای جیلیز ویلیز خودم را می شنوم و صد تا تلفن و ایمیل می زنم و نامه های امورخارجه را با استرس نامتناهی تنظیم می کنم و شکلات روی میزم یک ساعت تمام دست نمی خورد و خورده نمی شود و توی آن وانفسا یک دفعه نگاه ام می افتد به الکس که “خون یخ” نشسته و ته لب های اش لبخند دارد و ته چشم های اش آرامش و می گوید:”آروم باش…درست می شه” و من آرام می شود و همه چیز درست می شود. یا روزهایی که frustrated هستم و هیچ کس کمکم نمی کند و یک دفعه چشمم می افتد به نگاه الکس که پر از اعتماد به نفس و اطمینان است و می گوید:” چته؟…تو می تونی. خودتم می دونی که می تونی” و من باورم می شود و می توانم. یا روزهایی که به قول دخترها با خودم قهرم و چهار ساعت از صبح می گذرد و لب از لب باز نمی کنم و یک دفعه الکس را می بینم که لبخندش نیمه است و حتی دندان های اش را می شود دید و می گوید:”بی خیال بابا” و من یک دفعه بی خیال می شوم بابا! رییس جدیدم اواخر ژانویه می آید و نمی دانم سه تایی می توانیم توی اتاق جا شویم یا نه و اصلا ایشان خوش شان می آید که سیروس توی اتاق مان بماند یا نه. اما من باید هر طور شده بتوانم قانع اش کنم و به اش بفهمانم که هر آدمی توی عمرش یک “الکس” میخواهد. اصلا هر آدمی توی روز و شب های اش همیشه یک سیروس می خواهد که هیچ وقت temper اش را از دست ندهد و همیشه بگوید و ایمان داشته باشد که همه چیز درست می شود و کول باشد و کول باقی بماند و هرازگاهی بتواند آدم را با خودش آشتی دهد. انسان باید یک سیروسی داشته باشد که بی سیروس، یا الکس اش نتواند زنده گی اش را ادامه دهد و فکر نکنم فهمیدن این ، کار خیلی سختی باشد. هست؟
پایعکس:سیروس یا همان الکس
مهدیس *** خدایا پدر باران رو خوب کن اصلأ همه ی پدر و مادر ها رو اگه بیمارن خوب کن. ***
شی ولف *** کسی آن بالا نیست. ما این پایین تنهاییم. ***
shirin *** Cheqadram k engar aslan khub nisti baranak 🙁 ***
شب زاد *** می دونم خوب نیست روزهات.کاش یکی از این روزها می دیدمت.یه روزی که خیلی هم دور نیست.دلم میخاد باهات حرف بزنم.دلم میخاد برام حرف بزنی.باران بر من ببار هر چه زودتر که سخت کویرم این روزها ***
میم جین جون *** ایکون گریه فقط ***
sama *** ***
سنگ صبر *** سلام چرا فیزیوتراپی را امتحان نمی کنید؟ ***
دلربا *** باران .باران جان…اشک توچشام جمع شد.دلم لرزید….ای خدا مواظب بابای باران باش…زود زود به دادش برس لطفا…خدای خوبی ها.کمک . ***
شاه بلوط *** باران جان حس و حالتو می فهمم…ایشالا حال بابات بهتر بشه ***
دختر نارنج و ترنج *** انشالله خیلی زود خوب می شن بارانک من….. نمی دونم چی بگم؟ من این جور موقع ها لال می شم. فقط دعا می کنم….. ***
فنجون *** همونطور که من سه ماهه دارم میپرسم : خوبی باران ؟ ***
سیمین (صورتی و سبز و آبی) *** آرزو می کنم این روزهای غمناک خیلی زود محو شوند! و تو به همین زودی ها بلند بلند به خوشی های زندگی ات بخندی آنقدر بلند که من ازین فاصله هزار کیلومتری از شنیدنش سرم به آسمان، برسد! ***
زهرا *** بارانکم .امدم اینجا بغضی بودم حالا اشکی میرم . دنیا به کام کیه پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ***