بیم ِ بیمه

برای این که سابقه بیمه های ام متمرکز نشده بود، مجبور شدم دانه دانه، جداگانه بروم سراغ شعبه های مختلفی که بیمه ام را آن جا رد کرده بودند. در مورد شعبه های بیمه در ایران همیشه این را به خاطر داشته باشید که گرچه همه زیر نظر یک جا هستند و سیستم و همه چی شان یکسان است ، اما مثل “ساندویچی هایدا” نیستند که هر جا بروی ، منو یکی ست و طعم یکی و میزان ِ سس یکی و خدا یکی! در نظام بیمه “شعبه با شعبه یکی نیست ، مگر این که خلاف اش ثابت شود”. این را من نمی گویم ها. این را همه ی آن بیمه-بلد هایی به من یاد دادند که وقتی سوالی کلی درباره ی مثلا مهر کردن فلان برگه می پرسیدم ، همه بالاتفاق به جای این که پروسه را توضیح دهند، اول می پرسیدند که کدام شعبه؟! و بعد هم در نهایت می گفتند:” بستگی داره…یارو حال اش خوب باشه..زود انجام می شه…بخواد اذیتت کنه..سه ماه طول می کشه!”. به همین راحتی.
پرس و جو کردم که میان این چهار پنج شعبه ای که توی آن ها سابقه ام موجود است،کدام آدم تر، کدام مودی تر ، کدام عصبانی تر و کدام منطقی تر است. همه را سر و سامان دادم و انصافا هم نیم ساعت بیشتر طول نکشید. یکی شان که جل الخالق پنج دقیقه! بدنام ترین شان را که بیشترین بیم را در موردش داشتم گذاشتم برای آخر و امروز رفتم سراغ اش.
اتاقی که باید برگه را نشان می دادم کنار اتاق بازنشسته ها بود. حال و روز پیرزن و پیرمردهایی که نمی دانم بابت چه آمده بودند و اول صبحی همه خسته و مستاصل بودند خلق ام را عوضی و گاف و ه کرد. بعضی هاشان را که نگاه می کردم تا ناخن های ام از دردشان تیر می کشید. بی این که چیزی بگویم دست ام را دراز کردم و نامه را به خانمی که پشت میز بود نشان دادم. بی این که نگاه ام کند اسم هشتاد تا اتاق را پشت سر هم ردیف کرد که اول فلان جا، بعد آن جا، بعد امضای آن یکی ، بعد تایید فلان شخص ، بعد مهر ِ آفرین طبقه ی بالا، صد آفرین طبقه ی سوم، هزار و سیصد آفرین آقای مهندس سه نقطه و…من با دهان باز فقط نگاه اش می کردم. نامه را دوباره داد دست ام و نفر بعدی آمد جلو. دیدم اگر بخواهم دوباره اسم هشتاد جا را بپرسم اعدامم می کند، برای همین یک مکث خیلی طولانی کردم و بعد پرسیدم:” الان کجا برم دقیقا؟!”. برگشتم سمت در. یک لحظه احساس کردم توی راهرو شلوغ شد و یک مرد با چند تا بادیگارد و خدم و حشم آمد سمت اتاقی که من داشتم از آن می آمدم بیرون. هیچ کس نفهمید چرا و چه شد و یک دفعه چرا این طور شد ، اما آن مرد بی این که چیزی از کسی بپرسد، بی این که حتی نگاه ام کند، یک دفعه آمد سمت من و نامه ام را از دست ام گرفت و نیم نگاهی کرد و بعد گذاشت روی زانوی اش و چیزی روی آن نوشت و تحویل ام داد و گفت:” حالا برو مدیر شعبه امضا کنه” و بعد هم رفت توی یک اتاق دیگر. اتاق شلوغ شد و من به زحمت خودم را کشاندم بیرون. رفتم بیرون و چند تا تلفن زدم و یک ربع بعد دوباره برگشتم داخل و رفتم سمت اتاق مدیر شعبه. نامه ی بی امضا را که دید خواست چیزی بگوید اما یک دفعه آن نوشته را دید و پرسید:” این رو کی نوشت؟”. شانه انداختم بالا که : “نمی دانم..یک آقایی”. با تعجب نگاهم کرد و گفت:” آشناتونه؟” گفتم:”نه. یک دفعه از هیچ کجا رسید و این را نوشت”. نگاه نه چندان خوبی بهم انداخت و تلفن را برداشت و اشاره کرد که بنشینم. به چند نفر زنگ زد که کی بی اسم و نشان برای این خانم چنین دستوری داده و ازین جور حرف ها”. من هم که خدا را شکر نه شماره ی اتاق یادم می آمد و نه هیچ چیز . مدیر شعبه به هیچ نتیجه ای نرسید و نامه را گرفت سمت ام و گفت:” لااقل برو یکی رو بیار که دیده باشه کی برات اینو نوشته!.بدون طی کردن مراحل اداری نوشته من امضا کنم!..مگه الکیه..اصلا این کیه..شما کی هستین؟” دیگر داشت خنده ام می گرفت. حس جهت یابی ام را متمرکز کردم و سعی کردم یادم بیاید که وقتی وارد ساختمان شدم کجا رفتم و بالاخره برگشتم همان جا. برای آن خانم توضیح دادم که جناب مدیر می خواهند بدانند که این “سفارش” بی نام و نشان مال کیست. ایشان هم شماره ی مدیر را گرفتند و گفتند:” آقای مهندس…این خط ِ حاجی صادق است” و تمام. اشاره کرد که برگردم پیش مدیر. نامه را گرفت و بی این که چیزی بپرسد نامه ام را مهر و امضا کرد و وقتی خواست پس اش بدهد پرسید:” به ایشون گله ای کردین؟…یا سر و صدایی راه انداختین بالا؟” من ِ ساکت ِ از خدا بی خبر؟ سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم که “نه”. نامه را پس گرفتم و برگشتم و هر چه فکر کردم نقش ِ حاجی صادق در گرفتن سابقه ی بیمه ام به این سرعت چه بود واقعا… نفهمیدم که نفهمیدم.

یک نظر برای مطلب “بیم ِ بیمه”

  1. ناشناس

    پرنده گولو *** در خلقت ادم لقمه از خاکستر ققنوس گرفته اند،چهاری اول تمام شد و پنجمی لاجرم باز شروع خواهد شد. *** چاره ای نیست جز شروع شدن گولگول
    سربه هوا *** چاره ای نیست جز شروع شدن گولگول *** قدمتون روی چشم چهارتامون
    شیرین *** با همسر گرامی بیام ملاقات آقای نویسنده؟ *** باران ِ له ِ خوشحال
    شیدا *** قدمتون روی چشم چهارتامون *** تموم شدن خبر خوبیه به شرطی که هنوز”خوب” بودن رو درک کنی
    دختر نارنج و ترنج *** بارانِ خسته ی چند روزه 🙁 تموم شد هرچی بود و رفت و تکرار نمیشه این روزا باران 🙂 تموم شد باران، خوشحال باش *** فقط می تونم بگم”سخت”دست اش خوبه. یک ماه استراحت مطلق بهترش می کنه
    دختر نارنج و ترنج *** باران ِ له ِ خوشحال ***
    سیمین (صورتی و سبز و آبی) *** تمام شدن زیاد هم افتضاح نیست باز نو میشوی بارانم…نو میشوی ***
    *** تموم شدن خبر خوبیه به شرطی که هنوز”خوب” بودن رو درک کنی ***
    *** شاید تنها خوبیش همینه که تموم شد… برای من خیلی ساده ست این سوی این مانیتور بنیشینم و بگم: اینا همه ش تجربه ست اما خدا می دونه یه تجربه اینجوری برای باران چجوری گذشته…. برای بارانک من…. دست آقای نویسنده چطوره باران؟ خودت رو واقعاً نمی تونم تصور کنم چقددددر سخت گذروندی…. کاش اینقدر دور و مجازی نبودیم توی زندگی همدیگه…. ***
    *** فقط می تونم بگم”سخت”دست اش خوبه. یک ماه استراحت مطلق بهترش می کنه ***
    *** فدای تو بشم دختر خوب. می بوسمت…… ***
    *** ***
    *** خوب باشین در کنار ِ هم… آرام و در اوج! ***
    *** ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *