به سه تایی شان گفتم که امروز ناهار نیاورید چون مادرک یک پاتیل (اندازه ی کله ام دقیقا) کشک بادمجان درست کرده که می آورم. البته نیت ِمادرک سیر کردن ِ دوستان من نبود. ایشان این ظرف ِ اندازه ی کله ام را موقع خداحافظی با عصبانیت پرت کردند توی سرم و دعای خیرشان شد بدرقه ی راهم که:” بگیر اینو لااقل دو هفته بخور نمیری بیچاره!..گوشت و مرغ که نمی خوری ورپریده، لااقل این و بریز توی شیکم ِ خرت!”.که خب همان شب موقع گذاشتن توی یخچال ناخنکی به اش زدم و متوجه شدم که منظور ایشان از “کشک بادمجان” همانا “گردوی آسیاب شده با اسانس بادمجان” است که مثلا من بخورم و قوت بگیرم.
صبح از خانه که در آمدم یادم افتاد که نه توی آفیس نان داریم و نه توی خانه. همان موقع هم پیچیدم توی کوچه ی بغلی و دیدم پرنده دم ِنانوایی سنگکی پر نمی زند. آخرین باری که این نانوایی رفتم شاید همان وقت هایی بود که این را نوشتم! بعدش کم کم شروع کردم به نان تست خوری و آقای نویسنده هم برای تامین نان ِخودشان ، خودشان زحمت نانوایی را تقبل می کنند همیشه. جلوی نانوایی ترمز زدم و پریدم پایین.
مثل همیشه ای که وارد مغازه ای می شوم، با خودم فکر کردم که چه بگویم الان. بعد به این نتیجه رسیدم که چرا باید بگویم یک نان می خواهم اصلا؟! مگر توی نانوایی مثلا ماست و نوشابه هم دارند؟! پس فقط پول را گذاشتم روی توری ِ فلزی ای که مغازه را از انسان ها جدا می کرد و دست دراز کردم که یکی از نان های آن کنار را بردارم که نانوا خان که جوانکی بود با یک صدای سرحال و اول ِ صبحی داد زد که
_” سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام…مشتری ِتازه و زیبا. خوبین؟.. نه نه اونا رو دست نزن. مشتری تازه باید براش نون سفارشی بزنیم! مال این محلید؟”
پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس نبود و ایشان قطعا با من بودند.خانم آرایشگر که دیروز گفت” مبارک باشه،موی یک سانتی ِخانوما همیشه مردا رو جذب می کنه!” منظورش مردهای نانوا بودپس؟
تا خواستم چیزی بگویم سریع گفت:” مال مشهد که نیستین؟..ینی همشهری ِما؟..”
تصمیم ام عوض شد. اصلا دهان ام بسته می ماند بهتر بود. سرم را فقط انداختم بالا که یعنی نه. یک نان از توی تنور در آورد و به جای این که پرت کند دو دستی گذاشت جلوی ام.
_” این یه نون ِ خوشگل واسه یه مشتری ِ جدید ِ خوشششششگل. اینم پلاستیک مجانی که دستات نسوزه! خدافظ. مواظب خودت باش!”
این “مواظب خودت باش” را دیگر نتوانستم تحمل کنم و خنده ی سرکوب شده ام ، ترکید. نان را برداشتم و رفتم سمت ماشین. حس کردم از پشت دارد دنبال ام می آید.من رفتم آن سمت خیابان و او جلوی در نانوایی ایستاد. نان را گذاشتم روی صندلی عقب و هنوز داشتم خرخند می زدم که داد زد” این بازاریابی ِ ماست…خدای نکرده به دل نگیرین؟!”
سرم را انداختم بالا که یعنی نه و دست تکان دادم .
حالا برای ناهار هم نان سنگک دارم و هم داستان.
زهرا *** ماکه دیدیم آنچه را که باید راستی تندرو داری هنوز؟ *** بله. ایشون سلام دارن
مهسا *** بله. ایشون سلام دارن ***
سیمین *** پس قضیه این یوده هی اومدم نگاه کردم، کامنتها رو خوندم، هی شکل های مختلف شدم آخرشم نفهمیدم چی به چیه. باز هم خوبه پر به پر نشدید ***
مهدیس *** ***
*** کار خوبی کردی! ما مثل کوه پشتتیم! ***
*** ***
*** خودسانسوری یکی از سخت ترین کارای دنیاست ***
*** ***