نینو توی آفیس درست روبروی من می نشیند.اتاق های مان با یک شیشه ی نازک از هم جدا شده.گاهی از پشت مانیتورش سرک می کشد و می پرسد که خوبم یا نه.گاهی هم من می پرسم و او با لبخند می گوید که خوب است.
امروز اما وقتی پرسیدم خوبی هیچ نگفت.انگار که منتظر باشد کسی حال اش را بپرسد ماگ اش را برداشت و آمد جلوی میزم و ایستاد روبروی ام. ماگ توی یک دست اش و دست دیگرش را به زحمت کرد توی جیب ِکوچک ِ شلوار جین اش و شانه های اش را برد بالا سمت موهای کوتاه اش و بی مقدمه گفت:”غمگینم” و بعد بغض کرد.گفتم که فردا تولدت است و birthday girl نباید غمگین باشد.گفت که دقیقا برای همین غمگین است.که دارد سی و شش ساله می شود و هر سال یک جای دنیاست و نه بچه ای دارد و نه حتی دوست پسری و چهار سال دیگر چهل ساله می شود و زنده گی اش بی معنی ست و تنهاست و تنهاست و تنهاست.این کلمه ی تنها را بدجوری سه بار پشت سر هم گفت.
نه آن قدر می شناختم اش که شروع کنم چرت و پرت بگویم برای دلداری اش، نه اصلا اگر هم می شناختم اش بلد ِ این کار بودم و نه می توانستم نسبت به آن چشم هایی که پر از اشک بود بی تفاوت باشم.تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بلند شدم و بغل اش کردم و گفتم :” گاهی این طور می شود ، خیلی از آدم ها سی و شش ساله می شوند و نه بچه ای دارند و نه دوست پسری و زنده گی شان بی معنی ست و تنهایند. خیلی وقت ها هم خیلی از آدم های دیگر سی و هفت ساله می شوند و می بینند که یک نفر توی زنده گی شان است و دوست اش دارند و دل شان می خواهد که با هم بچه دار شوند.” یک جور متعجب ِ بی بغض از بغل ام خودش را کشید بیرون و گفت:”?so”.گفتم “so این که بهترین قسمت اش می دانی چیست؟…که گاهی می شود این سی و هفت ساله ها ،سال ِ قبل اش جزو همان سی و شش ساله ها بوده اند”.
چشم های نینو اول گرد شد و بعد “پقکی” زد زیر خنده.خودم هم از” دلداری ِ دری وری مابانه” ی خودم به خنده افتادم.از تلاش ام برای خنداندن اش تشکر کرد و گفت شاید خیلی هم پرت نگفته ام .
این بود همه ی تلاش من برای خنداندن دخترک سی و پنج ساله ای غمگین.یادم باشد که یک نامه بنویسم به روز تولد سی و شش سالگی ام ببینم چه طورم و چه می کنم .غمگینم یا شاد.تنهایم یا تنها.
فنجون *** نمیتونی بفهمی چقدر از خوندن پست ات شنگول شدم … چقدر سر ذوق آمدم و همش هی چشمم به یکی دو خط پایین تر بود که ببینم به خیر گذشته است یا که دعواشده است. راستش فکر میکنم باید انقدر خوش میگذشت که دل برادرک کباب شود که نیامدو رفیق نیمه راه شد! :)))) نمینوشتی هم خاطرت میماند … امیدوارم این سفر و سفر ها بیشتر باهم بودنهایتان بیشترتر شوند. *** 🙂
فنجون *** 🙂 *** امان از فنجون های سوسمااااار صفت!!:))))))
زهرا *** پس سوغاتی من کو ؟ *** مرسی زهرای بی وبلاگ!
مرمر *** امان از فنجون های سوسمااااار صفت!!:)))))) *** می گم تو هم مثل فنجون سوغاتی می خوای؟;)
iman *** وای باران ذوق مرگ شدم هرخطو که میخوندم لبخندم پر رنگ تر میشد.الهی همیشه بخندی الهی همیشه خوش باشی . هزارتا بوس *** من ِ روزمره بنویس ، برم وسط ِاون همه بازی ِ باحال ِ به روز که فحشم بدن fan های بازی؟؟:))
عسل *** مرسی زهرای بی وبلاگ! *** آب طالبی می خوام الانه الان:(
خرید اینترنتی *** می ارزید منتظر بودنم برای نوشتنت منم مثل فنجون هی یواشکی خطهای پایین تر و میخوندم تا مطمئن بشم که خوش بودی که قدر باهم بودنتون رو دونستی الهی همیشه خوب باشی خوب که میگم یعنی به معنی واقعی کلمه خوب باشیا نه از این خوبا که میگی هستی و در واقع نیستی *** مرسی ترنجی
دختر نارنج و ترنج *** می گم تو هم مثل فنجون سوغاتی می خوای؟;) *** زمان درستش میکنه و خوب میشینفقط کاش دیر نشه
فرانی *** سلام ممنون میشم منو به اسم دانلود بازی آندروید لینک کنی و خبر بدی لینکت کنم *** خوشبختی گاهی خیلی ساده و نزدیکه .اونقدر که ادم باورش نمی شه.پیش شما هم چشم
شب زاد *** من ِ روزمره بنویس ، برم وسط ِاون همه بازی ِ باحال ِ به روز که فحشم بدن fan های بازی؟؟:)) *** آاااره.سوغاتی به شما تعلق می گیرد:)))
سارا *** چه کیفووووور شدم از خوندنش مث خوردن آب طالبی وقتی داری هلاک میشی از تشنگی(شکمو ها مثالهایشان هم شکموییست) *** این همه ماه؟؟؟؟:))))
مهدیس *** آب طالبی می خوام الانه الان:( *** حالا واسه کنجکاوی شما چی کار کنیم؟:)
مهدیس *** سلام دوست و همکار عزیزم سایت بسیار خوب و عالی دارید و اگر ازش پشتیبانی بیشتری کنید خیلی عالیتر میشه. دوست عزیزم من مایل به تبادل لینک با شما هستم همکار عزیزم در صورتی که با تبادل لینک موافق هستید حتما به سایت من که سایت خودتون هست تشریف بیاورید و بگید با چه نامی لینکتون کنم و اگر مایل به تبادل لینک بودید من را با عنوان خرید اینترنتی لینک کنید. هم اکنون سایت من (رتبه در گوگل ۳) . خوشحال میشوم به سایت من یک سری بزنید و نظر زیبا تون را بگید هم اکنون آمار روزانه سایت من بین ۲۰۰۰ تا ۳۰۰۰ هست. http://javanbazar.com منتظر نظر زیباتون هستم. یادت نره حتما بیا… *** 🙂
بهروز *** شاید به اندازه ی نازی ندونم چقدر برات این سفر خاص بوده اما شادی که لابه لای سطرهای این نوشته ت موج می زنه رو می تونم به راحتی ببینم….. خوشحالم باران.. خیلی….. امیدوارم این کنار هم بودن ها، با هم بودن ها تداوم داشته باشه…. *** من هم آرزوهایی از همین دست برای شما:)
دریا *** مرسی ترنجی *** ممنونم مهربانان
نوشین *** خیلی خیلی شاد شدم از خوندن پستت . چه خوب این حسرت زندگی منم هست که با پدر و مادرم خوش باشیم که خب نمیشه *** 🙂
مهدیس *** زمان درستش میکنه و خوب میشینفقط کاش دیر نشه *** 😉
سارا *** چه خوشبخت بوده ای این روزها پس.خوشم که خوشی.یک موج بزرگ خوشبختی که روی لحظه هایت سوار می شود.تا می توانی با دوربین ذهنت عکس بینداز از این روزها.پیش ما هم بیا *** لیلا جون این به قول شما یه “موفقیت بزرگ” محسوب می شه.یعنی اگه تا آخر عمرم هم دیگه نشه…این بار یکی از بهترین بارهای زنده گیم همیشه می مونه.
لیلا *** خوشبختی گاهی خیلی ساده و نزدیکه .اونقدر که ادم باورش نمی شه.پیش شما هم چشم *** برید سفر خو!:)
سایه *** دم خودم گرم که تشویقت کردم به سفررررر بعله *** نمی شه از حسی که به پدر و مادرامون داریم گذشت.به هیچ وجه
فرزانه *** آاااره.سوغاتی به شما تعلق می گیرد:))) *** این جا “تصور” ازاده:)
آرزو *** خوشحالم که خوشحالی با اینکه این شرایط رو درک نمی کنم. تو خیلی ماهی مامان بابایی هم که توضیح میدی ماهن از شوهرت چیزی نمیدونم ولی این همه ماه چرا با هم کنار نمیاین؟ *** امیدوارم اونقدر خوب بوده باشه سفرت که بنویسیش
مریم *** این همه ماه؟؟؟؟:)))) ***
*** باران اینقدر کنجکاویم گل کرده که بیشتر از همسرن بنویسی و بدونم.نویسنده است این آقای همسر شما؟ ***
*** حالا واسه کنجکاوی شما چی کار کنیم؟:) ***
*** 🙂 ***
*** 🙂 ***
*** واست آرزو می کنم که این سفر واستون بهترین نباشه و بهترین و بهترین ها در صف انتظار زندگیتان باشند. به هر حال خوشحالم به خاطر حس خوبی که در لابلای این سطرها داشتی و به ما هم انتقال دادی. ***
*** من هم آرزوهایی از همین دست برای شما:) ***
*** آخی چقدر این پستت خوشحال کننده بود. شادی و رضایت توش موج میزد. خدا رو شکر ا میدوارم این سفرها دوباره تکرار بشه برات باران عزیز ***
*** ممنونم مهربانان ***
*** فدات شم کاری نداره که کمی از آقای نویسنده بنویس تا من از کنجکاوی نمیرم ***
*** 🙂 ***
*** هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا سوغاتی سوغاتیییییییییییییییییییییی ***
*** 😉 ***
*** خیلی عالی. چه خوب! یک موفقیت بزرگ محسوب می شه این سفر! یک مشکلی که پیش میاد ما (البته در مورد تجربه شخصی خودم می گم) می ترسیم و برای اجتناب از این اصطکاکها خودمون رو می ندازیم وسط این کشمکش. و قربانی می شیم. دوری و دوری و در نتیجه دلتنگی! رابطه ها رو سعی کن بیشتر کنی. این خوشحالیهات هم زیادتر میشه عزیزم. ***
*** لیلا جون این به قول شما یه “موفقیت بزرگ” محسوب می شه.یعنی اگه تا آخر عمرم هم دیگه نشه…این بار یکی از بهترین بارهای زنده گیم همیشه می مونه. ***
*** شما رفتید سفر، اما به من هم چسبید این تعریف 🙂 دلم خواست… ***
*** برید سفر خو!:) ***
*** باران جونم عزیز دلم چه با احساس نوشتی . امیدوارم همیشه همیشه همینطور آروم باشی و دلت شاد باشه . اینم بگم که هر کجا که باشی وقتی مامان و بابا بدونن که شاد و موفقی مطمئن باش که می تونن فاصله ها رو تحمل کنن . این نوشتت خیلی به دلم نشست ***
*** نمی شه از حسی که به پدر و مادرامون داریم گذشت.به هیچ وجه ***
*** سلام باران جون . حس ات رو می فهمم چون یه تجربه مشابهی داشتم (البته فقط درمورد بابام ) و مطمئنن خودت می دونی که چقدر خوبه که تا دیر نشد این اتفاق افتاد حتی اگر به قول خودت دیگه تکرار نشه . می دونی . بزرگترین دردهای آدما حسرتهایی هستند که دیگه نمیشه کاری براشون کرد و دیر شدن . و چه خوب که این هیچوقت دیگه حسرت نیست . و امیدوارم دوباره و دوباره تکرار بشه . راستی . من توی تمام این مدتی که می خونمت ، نمی دونستم متاهلی و تصورم این بود که مجردی و آقای نویسنده دوستته نه همسرت ***
*** این جا “تصور” ازاده:) ***
*** ممنون به خاطر آرامش قشنگی که توی این پستت بود و به من رسیدمشابه همین برنامه سفر تو را من آخر هفته دارم امیدوارم به خوبی بگذرد دلم می خواهد بعد از مدتها تصور خوبی در ذهن پدر و مادرم بماند ***
*** امیدوارم اونقدر خوب بوده باشه سفرت که بنویسیش ***