زل زده ام به مانیتور و بودجه ی سال بعد را بالا و پایین می کنم .بله این فعلا وظیفه ی من است چون آمدن ِِ رییس بعدی ام کنسل شده .چرا چون پیشنهاد بهتری از ژنو گرفته و فکر کن که بین ژنو و ایران ،ایران را انتخاب کند.البته آن یک باری که آمد ایران برای اش گفتم که این جا پر از هیجان است و کار کردن با بنیاد سه نقطه و کمیته ی چهار نقطه و سردار بی نقطه کم از بازی ِ resident evil و left 4 deadندارد.به گوش اش نرفت اما و ژنو را انتخاب کرد و من اکنون یک assistant بدونassistanter هستم!
مطمئن ام که این جریان ِ نوشتن بودجه ی سال بعد را انداخته اند توی زمین ِمن تا بفهمند که چند زنه حلاج ام.من هم نشسته ام و فکر های ام را کرده ام و قرار است در بریفینگ فردا به اوا بگویم که من حتی تا خواندن ِ رشته ی فارنزیک توی یک دانشگاه آنلاین مصمم هستم و بی رییس هم کار را پیش خواهم برد.این حرف خیلی لقمه ی بزرگی است برای منی که سه ماه است آمده ام و هنوز قرارداد اوپن اندم زیر دست ام نیامده .ولی عزم ام جزم است.من این کار و این پوزیشن و این سازمان را دوست دارم و برای پیشرفت توی آن پی ِ هر کتاب و دانشگاه و تحصیلی را به تن ام مالیده ام.به هیچ ماموریتی هم نه نخواهم گفت.می خواهد آفریقا باشد، پاکستان، چچن یا هاوایی. همه ی این ها مثل قطار از این طرف سرم به آن طرف سرم می رود و همزمان بودجه را هم مرور می کنم.دارم تند تند پلک می زنم که یک لحظه کانون ِ دیدم تغییر می کند و همه چیز دو تا می شود…همه چیز به چشم ام دوتا می شود و..واااااای…. پرت می شوم به کودکی های ام…پرت می شوم به آن روزهایی که پدرم همیشه برای ما مجله ی دانستنیها می خرید و از بین همه ی آن ها شماره ی مورد علاقه ی من آن شماره ای بود که ویژه ی تصاویر سه بعدی* بود.آن روزها این تصاویر خیلی گل کرده بود و همه همه جا از آن حرف می زدند.توی خانواده مان، من تنها کسی بودم که می توانستم در عرض یک ثانیه کانون ِ چشم های ام را تغییر بدهم و تصویر بیرون آمده از آن صفحه ی بی نقش و نشان را ببینم. برادرک هم بعد ها یاد گرفت اما سرعت اش مثل من نبود.نازی و جودی و ف همیشه مشکل داشتند و چه دور هم هایی که پای این تصاویر جادویی نداشتیم.چه در سکوت هایی که می نشستم و سعی می کردم جزییات تصاویر را پیدا کنم و به همه فخر بفروشم.بابا همیشه یک جمله را برای همه تکرار می کرد و آن این بود که” باید نگاه ات از سطح ، خارج شه…سعی کن اون قدر سمج زل بزنی تا نقش برجسته شه و از سطح بیاد بیرون”انگار نه انگار که این همه سال گذشته.برای من همین دیروز بود انگار.همان قدر شفاف و واضح.آن لحظه ای که اولین بار توانستم یک تصویر را ببینم هنوز جلوی چشمم است.یک گرگ که سرش به سمت ماه بود و داشت زوزه می کشید و زوزه ی من هم از خوشحالی دست کمی از گرگ اک نداشت! نتوانستم آن تصویر را توی نت پیدا کنم اما این هم یکی از بهترین های ام بود:
پرت و گم ام حالا توی این سایت و مرور آن روزها و حرف ِ آن روزهای بابا و تصمیم ِاین روزهای من و سمج زل زدن و برجسته شدن و بریفینگ فردا و آینده ی کاری ام و تست ِ بودجه و همه چیزو همه چیز و همه چیز.
پ.ن.۱.بچه ها؟ کسی آن چیزی که توی این تصویر است را می بیند یا من هنوز بهترینم؟
پ.ن.۲. آن هایی که نمی بینند، این صفحه شاید کمک کند.
_________________________________
*Stereogram
میم جین *** چی شده باری؟؟ کی ؟؟ تو کوه؟؟؟ نه ! من بد برداشت کردم *** سرچ کن سه کوهنورد گمشده ی ایرانی در پاکستان…
شی ولف *** سرچ کن سه کوهنورد گمشده ی ایرانی در پاکستان… ***
زهرا *** برمیگردند. همیشه راهی هست، همیشه. ***
heti *** آخ….. ***
*** انگار نه انگار این سه تا ایرانی بودند .انگار نه انگار که مسوولی هست وباید پیگیری کنه . از دیشب تا حالا ده تا خبر ضد ونقیض واخرش این بچه ها فدا می شند . ***