مغزم کار نمی کند.رییس قسمت یک هفته است که رفته و من مانده ام و خودم!…قرار بود این هفته کارهایی که به من واگذار کرده را سر و سامان دهم تا برگردد .جمله اش موقع خداحافظی توی گوشم است که گفت:” ببینم چه طور از پس موقعیت بحرانی آن هم تنهایی بر می آیی”!!
هه هه هه.بحرانی…تنهایی!.نمی توانم مرخصی بگیرم هرروز ..کارهای ام سنگین اند.برای این ها هرقدر هم توضیح بدهم باز می گویند :”کازین است…خانواده ی درجه یک که نیست!”.چه می فهمند به درجه نیست…چه میدانند بعضی چیزها به نسبت نیست…چه درک می کنند که وقتی نازی زنگ می زند و بریده بریده می گوید “باران چرا دیالیزش نمی کنند؟…تو رو خدا بیا…بگو یکی بیاد…من نمی تونم بدوم این طرف و اون طرف.پاهام رمق ندارن” یعنی چی!..بچه های گروه که یک ماه پیش همه ی تمرین های شان را ، ست کرده اند برای بعد از ساعت هفت که مثلا به کار من لطمه ای نخورد چه گناهی دارند؟…به کی بگویم که الان برود بیمارستان؟!…نازی مدام زنگ می زند و من سکوت ام.احساس سکته دارم!…چه کنم که خانواده مان کم جمعیت است و آن هایی هم که هستند یا بی خاصیت اند و یا نامرد ! خودم بروم الان…دوباره برگردم این جا و این کار برای امروز را تمام کنم…بعد بروم تمرین یک ساعت و ..دوباره بروم بیمارستان و امشب بمانم آن جا! با کدام ماشین اما؟!…خانه خراب شوند آن هایی که صبح کارت ماشین ام را گرفتند و ماشین را برای سه هفته خواباندند که داشتم زار می زدم و روسری ام عقب رفته بود و برای شان چهار تا موی سیاه و سفیدم از قیافه ی شبیه میت و حال نزارم مهم تر بود!
خراب شود این شهر که ترافیک اش آدم سالم را هم به گریه می اندازد.با خاک یکسان شود آن بیمارستانی که راست و چپ می آیند و می روند و می گویند دلتان را خوش به این تکان ها نکنید…برگه ی اهدای عضو را امضا کنید…زمین گیر شود آن راننده ای که وثیقه گذاشته و ول ول توی خیابان حالا می چرخد و دنیای ما را از چرخاندن ایستانده!…برود زیر خاک دکتری که دو روز است نیامده بالای سر ف و هیچ بی شرفی هم جوابگو نیست…
نازی ست دوباره زنگ می زند…نفس ام مردد است…دل ام آن جاست…دل ام می خواهد تلفن ام را خاموش کنم و جواب هیچ خری از محل کار و بچه های نمایش را ندهم و فقط بروم بیمارستان…ف عزیزم…تو این ها را نخوان…تو گوش نده من هر چه می گویم…تو نفس بکش فقط که نفس مان گره خورده به نفس ات…موهای ات را کوتاه کرده اند مهم نیست…پدرت خمیده شده…مهم نیست!..نازی لکنت گرفته…آن هم مهم نیست…بیمارستان شده خانه مان…آن هم فدای سرت…تو گوش نده به این چیزها…تو مبارزه کن…تو قوی باش…تو خوب شو…تا روی ناخن ِ همین انگشت هایی که ذره ذره تکان می دهی مثل آن وقت ها سه رنگ لاک بزنم…روی شان نقاشی کنم برای ات…ما منتظریم.ما خوبیم…ما خسته نیستیم…ما فقط فقط فقط منتظریم…بی معرفت نباش…مثل نرگس نباش…خوب شو ف خوبم…
ریمیا…قلبم می لرزد…نوشتن چرا خوبم نمی کند دیگر…
یک نظر برای مطلب “ف”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
میم *** بارن عزیزم زندگی خیلی بی رحم تر و وحشتناک تر از ایناست که به خاطر یه (فرشته ) از حرکت وای سهادامه میده و میتازه و نابود میکنه *** کاش این ها کمک کنند حتی
fafa *** اینایی که گفتی خیلی داغون میکنه اما می گذره کم کم فقط گذشت زمان چاره کاره تا می تونی اشک بریز اما بعدش پاشو و از نو بساز بخاطر اونیکه ظاهرا نیس اما ابدیه … *** آیدا …آیدا…آیدا…تو و دوستات..من رو شرمنده و شگفت زده کردین.شما اون قدر بودین..که اگه همین الان هم هیچ کدومتون دیگه نباشین..تا اخر دنیای من هنوز هستین!
مینا *** امیدوارم بهتر شوی دوست خوبم…امیدوارم… *** مریم عزیزم..اون دو تا چشم داره روزای منو ویرون می کنه…روزی صد بار از هم می پاشم و باز جمع می شم.چه می شه کرد؟…پدرت هست..همون دور و اطراف.من ف رو حس می کنم..گاهی خیلی نزدیک.
یکتا *** باران عزیز یه کم به خودت فرصت بده – تنهایی بده – گریه بده به جز اینها چه چیز میتواند کمک کند ؟؟؟؟ *** شتر شعور داره…معرفت داره…بلا نسبت شما..مردونگی داره…این که می خوابه در خونه ی همه…یه گاوه و بس!…همه چیز اطرافم یه طور وحشتناکی داره بر می گرده به حالت عادی..انگار فیلم رو پلی بک کنی…سریع تر ازونی که فکرشو بکنم..این منو می ترسونه.خیلی.
آیدا *** کاش این ها کمک کنند حتی *** حالا من و مجسمه های چوبی هم…من و شاخه های قلمه زده هم…من و بوی غذا هم…من و کوه…من و تورهای یک روزه…من و دوربین…من و قشم…من و صدتا چیز دیگر هم…من با همه شان قهرم
مریم *** حق داری به این زودی ها بر نگردی، می دونم کارها مجبورت می کنند که زندگی به ظاهر معمولی رو ادامه بدی. اما در درونت هنوز سوگواری و مات و مبهوت. ایراد نداره بارانم. عزاداریت رو ادامه بده. حق داری و به این حق و نیازت احترام بگذار.ما هم این جا کنارت هستیم اگه کاری ازمون بر میومد. *** یه فنجون قهوه باهات می خوام فنجون.
مخلص *** آیدا …آیدا…آیدا…تو و دوستات..من رو شرمنده و شگفت زده کردین.شما اون قدر بودین..که اگه همین الان هم هیچ کدومتون دیگه نباشین..تا اخر دنیای من هنوز هستین! *** وای از خاطره گفتن هیما…وای از خندیدن و گریه کردن برای خاطره ها..
شی ولف *** سلاممن معمولا خواننده خاموش هستم وبلاگ آیدا رو میخونم و از اونجا با وبلاگت آشنا شدم جالبه که هنوز واسه خود آیدا یه کامنت هم نگذاشتم.اما این دوتا چشمای شیطون توی اون عکس آدم رو ویران میکنه این که بدونی این چشمها واسه همیشه به روی همه بسته شده. از دیروز صبح تا الان ده دفعه صفحه رو باز میکنم و میگم یعنی این آدم واقعا دیگه نیست حق داری اگه به زور نفس بکشی کاش این عکس رو برمیداشتی آدم طاقت نداره این چهره خندون رو ببینه و بغض نکنه و اشک نریزههیچ تسلیتی تسلای خاطرت نیست میدونم به خصوص الانحالا حالا زمان نیاز هست حداقل واسه من که پدرم رو از دست دادم که اینجور بود به خصوص بعد از اینکه مراسم تمام شد و هر کس رفت دنبال زندگیش تازه بعدا با عمق فاجعه روبرو شدم. اما یه چیز رو بدون بالاخره تو هم به این جریانی که الان هست و تو جزئش نیستی میپیوندی به همون جریان زندگی که فعلا واست استاپ شده و بعد یه روز به خودت میای میبینی سالها از مرگ عزیزت میگذرهپدرم یه جمله خوبی میگفت همیشه: فراموشی بزرگترین هدیه خداونده چقدر خوبه که انقدر مشغله داری خودت رو غرق اونا کن ولی یه روز در هفته برو تنهایی سر مزار ف و تا اونجا که در توانت هست جیغ بزن حتی اگه اشکی نداشته باشی سر خدا فریاد بکش و بعد خواهی دید که یه جریان گرم و شور روی گونه هات حس میکنی و بعد سبک میشی خیلی آروم میشی *** میدونمت شیرینمی دونمت
فنجون *** مریم عزیزم..اون دو تا چشم داره روزای منو ویرون می کنه…روزی صد بار از هم می پاشم و باز جمع می شم.چه می شه کرد؟…پدرت هست..همون دور و اطراف.من ف رو حس می کنم..گاهی خیلی نزدیک. *** از سوال شوخی وار نگارشی ابهام آمیز اول تون خنده ام گرفت.(اگر هدف تون همین بود…رسیدین!)شام و ناهار ترنجکم دیر و زود می شد اما سوخت و سوز نه.حیوون حیوونکی ام..آن قدر توی این هفته کم مرا دید و آن قدر تنها بود که وقتی برگشتم خانه..غریبه وار از من فرار کرد!…دوباره باید آشنا شویم انگار!
هیما *** “دور از تو شکیب چند باشد؟ممکن نشود بر آتش آرامدر دام غمت چو مرغ وحشیمیپیچم و سخت میشود داممن بی تو نه راضی ام ولیکنچون کام نمیدهی به ناکامبنشینم و صبر پیش گیرمدنباله ی کار خویش گیرم…”این بنده ی خدا هم هشتصد سال پیش تو همین حس امروز شما بوده.اینی که میگن “این شتریه که دم خونه ی همه می خوابه”، یه جنبه ی خوب هم داره.، اونم اینه که این شتره برای این که بره دم خونه ی یکی دیگه بخوابه، اول باید از دم خونه ی شما پا شه… آخرش هم پا میشه. بعد فردا می بینی جاش، ماشین عروس مهدیه پارک شده. پس فرداش دوچرخه ی بچه ی اون یکی. روز بعدش کامیون اسباب کشی یکی دیگه…جای پای شتره حالا تا سالها می مونه البته… *** well…u did it
shirin *** شتر شعور داره…معرفت داره…بلا نسبت شما..مردونگی داره…این که می خوابه در خونه ی همه…یه گاوه و بس!…همه چیز اطرافم یه طور وحشتناکی داره بر می گرده به حالت عادی..انگار فیلم رو پلی بک کنی…سریع تر ازونی که فکرشو بکنم..این منو می ترسونه.خیلی. ***
[ بدون نام ] *** مادربزرگ، مادرم بود. تابستانها من بودم و شیراز و آفتاب و مادربزرگ. مادر صدایش می کردم و انگار تنها کسی بود که این دخترک زبان دراز سیاه سوخته را دوست داشت. سرطان او را برد ، و من از شیراز بیزارم. از تمام درختان بهار تارنج، از فالوده و حافظیه ، از آفتاب زنده ای که روحت را روشن میکند بیزارم. چطور می توانند هنوز باشند وقتی او نیست؟ ده سال هست که من و شیراز قهریم. ***
[ بدون نام ] *** حالا من و مجسمه های چوبی هم…من و شاخه های قلمه زده هم…من و بوی غذا هم…من و کوه…من و تورهای یک روزه…من و دوربین…من و قشم…من و صدتا چیز دیگر هم…من با همه شان قهرم ***
*** این جمله زندگی برای بقیه متوقف نشده خیلی خوبه … میدونی انگار همزمان که داری سوگواری میکنی، همین برنامه های قدیم و در شرف انجام هولت میدن به جلو که از غم هم گذر کنی … سخت هست میدونم، شاید گاهی فکر میکنی بهتر بود درکت میکردن و بهت وقت میدادن که کنار بیای ، اما به نظر من ما هیچ وقت یاد نگرفتیم که کجا اتمام سوگواریه مثل بقیه چیزای مهم که هیچ وقت یادمون ندادن … انقدر تو فاز ماتم و غم میمونیم تا زندگیمون به فنا میره …تو تنها نیستی … ادامه بده … ادامه بده ***
*** یه فنجون قهوه باهات می خوام فنجون. ***
*** عزیزم این حالت عادیه .. حق داریدوست داری همش تنها باشی و یه گوشه دنج گیر بیاری و تو فکر فرو بری تو رویا … انگار که زمان ایستاده جریان زندگی و عادی بودن آدمهای دیگه و اطرافیانت ازارت میده تا یه مدت … طبیعیهدردناکه اما زمان همه چیز رو حل میکنه بارانخودت را با کار مشغول کن و یه وقتایی هم تو تنهایی فکر کن و سیگار و … هرچی که آرومت میکنه این دوره باید بگذره عزاداری کنبا نازی باش از خاطره هاش بگین گریه کنین حتی با خاطره های خوبش بخندین خوب میشی همه چیز خوب میشه ف هم هست حس میکنه همه چیزو ***
*** وای از خاطره گفتن هیما…وای از خندیدن و گریه کردن برای خاطره ها.. ***
*** Eydade bidad :'(Faqat bedun mifahmam chi migi, hamasho, ta hameja.Hamin… ***
*** میدونمت شیرینمی دونمت ***
*** ببخشید جسارت می کنم، ولی میشه یه ایراد آیین نگارشی بگیرم. ایراد که نه، فقط تقاضای رفع ابهام. یعنی یه جوری نگارش فرمودید که آدم دقیق متوجه نمیشه که اشاره ی اون “بلا نسبت شما” به “معرفت داره” بر می گرده یا به “مردونگی داره”.حالا از این که بگذریم، این وسطا شام و ناهار ترنج که دیر نشد که؟ حالا شماها اگه تصمیم گرفته باشید خودتون رو داغون کنید میل خودتونه. اون حیوون حیوونکی رو یادتون نره. ***
*** از سوال شوخی وار نگارشی ابهام آمیز اول تون خنده ام گرفت.(اگر هدف تون همین بود…رسیدین!)شام و ناهار ترنجکم دیر و زود می شد اما سوخت و سوز نه.حیوون حیوونکی ام..آن قدر توی این هفته کم مرا دید و آن قدر تنها بود که وقتی برگشتم خانه..غریبه وار از من فرار کرد!…دوباره باید آشنا شویم انگار! ***
*** همین بود. ***
*** well…u did it ***