ف مثل…

خانواده اش دلِ ماندن ِ شب تا صبح کنار ِ ف را ندارند.می ترسند یعنی.اگر هم بخواهند ما نمی گذاریم.عمه ام شب تا صبح اگر کنار ف باشد خودش را نابود می کند.از نازی اکم هم انتظاری نیست.دخترک مگر چه قدر دل دارد که شب تا صبح صدا کند و صدا نشنود.من شبیه مُرده ها شده ام.استخوان های گونه ام زده اند بیرون.حتی آب هم مزه ی کوفت می دهد برایم.
جودی اصرار می کند که شب را بماند پیش ف.یاد هفته ی پیش می افتم که با نازی و ف دراز کشیده بودیم جلوی تی وی و ف مدام می گفت که چه قدر نگران جودی است و دل اش برای جودی می سوزد و آن پسرک جو الق، لیاقت جودی را ندارد و من و نازی هم تند تند آلوچه می خوردیم و هسته های اش را می ریختیم کنار ِ مبل روی زمین! و یک دفعه ف داد زد که :” من دارم از نگرانی هام برای جودی می گم و شما دو تا خپل بدون هیچ دلداری ای دست از الوچه تون برنمی دارین؟ هسته هاش رو هم می ریزید زمین؟واقعا که …واقعا که گامبوهای بی رگ ِ گند و کثیفی هستید!”.من و نازی همدیگر را نگاه کردیم و بعد روی مان چرخید سمت ف و چند ثانیه هر سه به هم زل زدیم و بعد هر سه منفجر شدیم از خنده! جودی را بغل می کنم و می گویم:” مواظبش باش…نگران تو بود!” و برمی گردم خانه.شب ام با کابوس و گریه به صبح می رسد.آخرین شبی ست که آقای نویسنده خانه است و هر چه سعی می کنم آرام باشم تا خیال اش از بابت من راحت باشد نمی توانم.سفرش کنسل شدنی نیست و من اولین بار است که از تنها شدن می ترسم. دارم لباس می پوشم که جودی زنگ می زند.هنوز “الو” نگفته ام که پشت سر هم صدای اش را می شنوم که تکرار می کند:” باری…پاش رو تکون داد…باری به خدا بازوش رو تکون می ده…باری چند بار صداش کردم انگشت های پاش رو تکون داد…باری به خدا خواب ندیدم…باری می خواد خودش نفس بکشه…پرستار مدام لوله ی اکسیژن رو بر می داره که ببینه خودش نفس می کشه یا نه…باری..دیدی گفتم؟…” .نمی دانم چه اتفاقی می افتد ولی حس می کنم سبک می شوم.چشم های ام یک دفعه از تاری در می آید انگار.پاهای ام از زمین بلند می شوند…دل ام می خواهد جیغ بزنم و همسایه ها را صدا کنم. از یک طرف می خواهم از خوشحالی دور تا دور خانه بدوم و از یک طرف منطق ِ لعنتی ام هی تلنگر می زند که خانواده توان ِ امیدوار شدن و دوباره ناامید شدن را ندارند!…نکند این حرکت ها همه را برساند به اوج و از آن جا دوباره بکوباند به خاک؟…نکند عمه ام بال در بیاورد و اتفاقی بیفتد و پرهای اش بسوزند؟ مانده ام بلاتکلیف.اما “امیدوار شدن” آن قدر ولتاژ بالایی دارد که یک دفعه همه ی بدن را تکان می دهد و به هیچ چیز نمی توانی فکر کنی. با نازی حرف می زنم…با عمه ام حرف می زنم.صدای همه تغییر کرده.همه می خندند برای حرکت ِ میلی متری ِ دست و پای ف.یادم است که پزشک اشنای مان گفت که کوچک ترین حرکت یعنی کارکردن ِ ساقه ی مغز.ولی یادم هم هست که توی اینترنت خواندم که تا وقتی خودش نفس نکشد مرگ مغزی صد در صد است.من هم می خندم با بقیه اما.دست خودمان نیست…دل مان می خواهد امیدوار باشیم.دل مان می خواهد فکر کنیم که حرکت دست و پای ف ارادی ست.آدمیزاد این قدر پیچیده می شود گاهی…این قدر به هر طنابی چنگ می زند گاهی…
ترجمه ی اسلاید کنفرانس بعدی را باید امروز تمام کنم.به نازی و عمه قول می دهم که به محض تمام شدن کارم برگردم بیمارستان.بر عکس همیشه که التماس می کردند که “باران زود بیا…ما تنهاییم” ، می گویند کارت را انجام بده با خیال راحت و بعد بیا.
بلوز نارنجی می پوشم برای این که رنگ مورد علاقه ی ف بود.کراوات ساتن آجری می زنم.آرایش می کنم…موهای ام را مرتب می کنم که اگر ف به هوش بیاید امروز و من را ببیند فکر نکند که ما آماده ی رفتن اش بوده ایم.ببیند که “تیپ” زده ایم و منتظرش بوده ایم.
آن نیمچه نگرانی ام از ناامید شدن را با برس ام می گذارم توی کشو و می آیم سر ِ‌کار.
آسمان ِ‌عجیبی ست امروز.
پ.ن.۱. همه ی آن هایی که می آیند و این جا می نویسند که دعا می کنند…همه ی آن هایی که پیغام گذاشته اند و دغدغه های ام را می خوانند…چه قدر سپاسگزار باشم خوب است؟…آرامش دادن تان توی این دنیای مجازی ، بدجوری حقیقی ست.خودتان نمی دانید.

یک نظر برای مطلب “ف مثل…”

  1. ناشناس

    آیدا *** دلم گرفته بود. باران. این جا رو خوندم از خوم بدم اومد. باران دارم گریه می کنم. تو هم این عکس رو گذاشتی تا ما رو آتش بزنی؟سوختم.دستبند جلو آینه رو بگو…باران وقتی حال من انقدر بده. حال تو چطوره؟ *** من حالی ندارم که بد یا خوب باشه…سه ساعته رسیدم خونه اما تنها کاری که کردم نفس کشیدنه!!
    شیدا *** من حالی ندارم که بد یا خوب باشه…سه ساعته رسیدم خونه اما تنها کاری که کردم نفس کشیدنه!! *** این تنها چیزیه که وقتی بهش فکر می کنم آروم می شم…که اون خوبه!
    ققنوس روی کاناپه *** بارانم ف خوبه مطمئنم خوبه درد شما رو میبینه اونقدر روحش بزرگ شده که درد براش معنی نداره کاش بیاد به خوابت و ارومت کنه بانو… *** گفتی ده روز…گفتی ده روز و بعد تموم کنم هر چی رو که داره ..م*ی* گ*ا*د منو!گفتی اگه تموم نکنم دارم با درد بازی می کنم..گفتم چشم!!گفتم چشم!!تو بمون!
    مهناز *** این تنها چیزیه که وقتی بهش فکر می کنم آروم می شم…که اون خوبه! *** می شه هزار تا پست حرفام…می ترسم دوستامو از دست بدم!!
    مهدیه د *** گفتی دختر عمه رو جزو فامیل درجه ی یک حساب نمیکنن و مرخصی نمیدن. باران تو چی؟ دختر عمه ی یک دوست مجازی رو حساب میکنی برای من؟من مرخصی نمیخوام. کلا دیگه نمیتونم. بریدم. تموم شدم. اشکم جمع نمیشه. لعنتی. جا ندارم. باران. نمیتونم. خیلی خرم میدونم. گفتم که خوش بحالشون که میتونن. اگه تونستی ببخشی رفتنم رو برمیگردم. *** حیف..حیف..ممنونم مهناز.خیلی عزیزم.
    مهناز *** گفتی ده روز…گفتی ده روز و بعد تموم کنم هر چی رو که داره ..م*ی* گ*ا*د منو!گفتی اگه تموم نکنم دارم با درد بازی می کنم..گفتم چشم!!گفتم چشم!!تو بمون! *** کاش باور کنیم همیشه آخرین باره…همیشه
    بیتا *** آخ … حرف بزن سبک بشی باران جان…حرف بزن. *** منم معتقدم بیتا و امیدوار.
    ققنوس روی کاناپه *** می شه هزار تا پست حرفام…می ترسم دوستامو از دست بدم!! *** مرسی …عطر ِ موی واقعی ِ رنگ نشده!
    بهروز *** بمیرم چی میکشی باران جانچه نگاه معصومی داشت فواقعا حیف شدمنم مطمئنم حالش و جاش خیلی خوبهخیلی مواظب خودت باش دوست عزیز *** کاش چاره ی دیگه ای داشتم
    مینا *** حیف..حیف..ممنونم مهناز.خیلی عزیزم. *** مینا؟..این چه حرفیه؟؟دل من مُرد از بس گرفت…
    فرناز *** می دونی چیه؟ این چند روز با رفنن ف دارم به بستگان نزدیکم فکر میکنم و یک لحظه فکر از دست دادنشون که میاد توی ذهنم دیوونه میشم… با خودم میگم شاید اینها تلنگری باشه که قدر داشته ها و اطرافیانم رو بیشتر بدونم و تا هستند بهشون توجه و محبت کنم . به نظرم اگه دوستانت بخوان با اینجور پست ها بذارن برن که دیگه اسم دوست شایسته شون نیست! *** شاید رسیده بهشون اصلا…نمی دونم!
    آبجی *** کاش باور کنیم همیشه آخرین باره…همیشه *** من که هر طوری و از هر طرفی بهش نگاه می کنم باز تلخ و غیر قابل درکه
    میم *** هیچ کلامی تسلی بخش نیست….من به تناسخ معتقدم..امیدوارم دربازکشت بعدی خیلی زود به هردوآرزوش برسه *** منو رفتن ف اگه نکشه…این حرفا که توی سرم مثل اکو می پیچه.. می کشه!!
    شاه بلوط *** منم معتقدم بیتا و امیدوار. *** چی می شه که آدم به دیدن ِ اونی که دوسش داره توی خواب حتا رضایت می ده؟!
    شیدا *** هستم.با همون شرط خودت بنویس.قرار نیست درد ننوشتن تو هم اضافه بشه و فحشش رو من بخورمقول دادم وپاش هستمبنویس *** کاش جبران کردن محبت هاتونو بلد بودم
    پیراشکی عشق *** مرسی …عطر ِ موی واقعی ِ رنگ نشده! *** این “هستی” نمی تونه مثل آدم کار کنه…نمی تونه عادل باشه…یه یکی آرامش می خواد بده…باید از یه خاندان “ارامش ” بگیره…تف بهش!
    [ بدون نام ] *** بنویس 🙂 *** این حرف ها هستند که دارند من رو چپ و راست می زنند…با مشت و لگد..
    مرمر *** کاش چاره ی دیگه ای داشتم *** به جا می ذاره که بعدا یه بدبختی مثل من و نازی بخونن و آب شن…
    بهمندخت *** چه دردی توی کلماتت هست باران…دیشب هزار باره آرزوی مرگ کردم ….تازه گفتم خدا چرا یکی مثل ف باید برود و یکی مثل من بماند…دلم گرفته دوستم… *** ممنونم نانی.ف به نازی مون همیشه می گفت :”نانی”!
    نانی *** مینا؟..این چه حرفیه؟؟دل من مُرد از بس گرفت… ***
    heti *** هردوتاشون رو میخوام!!!!یعنی چی بودن؟؟؟؟میگن ادمای خوب روحشون همیشه در ارامشه. تو خودتو اذیت نکن. نذار ارامش اونم بهم بخوره. *** “درک” برای خودمون هم شده یه واژه ی دور و نامانوس.ممنونم
    سمیه-تهران نوشت *** شاید رسیده بهشون اصلا…نمی دونم! *** ترسناک و نامرد
    aftab *** سلام و عرض تسلیت.از وب آیدا جان به اینجا رسیدم و متاسف شدم برای از دست دادن دختر عمه اتان.عزیز من مسیحی هستم تو دین ما به مرگ یه جور دیگه نگاه میکنند .پدر روحانی ما همیشه میگه:‌اگر با دید ما به مرگ نگاه کنیم دردناکه و تلخ.ولی اگر با دید مذهبی نگاه کنیم مرگ پلی هست به سوی خداوند و باید شاد بشیم عزیزمون پیش خالقش برگشته . البته سخته ولی این طوریه. *** ممنونم .خوش اومدین
    مامان بعد از این *** من که هر طوری و از هر طرفی بهش نگاه می کنم باز تلخ و غیر قابل درکه *** پریسا…این کامنت ها داره منو می سازه ..داره آجر به اجری که از من ریخته رو می چینه روی هم دوباره..
    پریسا *** اگه ف اینجا رو بخونه دلش ریش میشه باراناگه اعتقاد داری که ف میاد اینجا اگه اعتقاد داری که ف اینقدر دوستون داشت چرا اذیتش میکنی؟؟؟؟باران بنویس تا آخر دنیا هرکی نباشه من هستم اینجا اما خودتو بیشتر از این عذاب نده ا *** باید باید برگردم.همه ی امروز رو با خودم جنگیدم که بلند شم و کاری کنم..به نتیجه نرسیدم اما می جنگم باز…باید بلند شد.
    هیما *** منو رفتن ف اگه نکشه…این حرفا که توی سرم مثل اکو می پیچه.. می کشه!! *** لال ام
    mona *** از خیلیا شنیده بودم که بعد فوت یکی از عزیزانشون ارزوشون بوده که خوابشونو ببیننبعد فوت بابام همش فکر می کردم که شاید برای منم این طوری بشه …ولی تو هفته اول دو بار خوابشو دیدم…که دفعه دوم خیلی خوب بود…الان با اینکه هنوز دو ماه نشده سه بار خوابشو دیدم…حس خوبی داره…اینکه هنوز هست…امیدوارم تو خواب بیاد پیشتون…چیزی از درد نبودنشون کم نمیشه اما حداقل ادم دل خوشی کوچیکی داره که هنوز هستند *** آیدا دوست عزیز منه.دوست هاش دوستای من هم هستند.
    پیچک خانوم *** چی می شه که آدم به دیدن ِ اونی که دوسش داره توی خواب حتا رضایت می ده؟! *** چه قدر سعی می کنم که گریه ها و بغض هایی که خفه کردم رو بریزم بیرون..چه قدر به خودم فشار میارم که به جای دندون دندون کردن لب هام..اشک بریزم…یه مرگیم شده ..خودمم نمی دونم..باهاش حرف می زنم…هر دقیقه..هر وقت که چیزی ازش توی خونه م می بینم..وقتی صفحه ی فیس بوکش رو باز می کنم…مگه می شه باور کنم؟…امیدوارم نبودن پدرتون شما رو نشکنه.ممنونم
    ح. *** چرا دوستات رو از دست بدی باران؟بگو بنویس همینقدر هم اینجا بدرد نخورد که باید درش را تخته کنی…روزهای زهرماری را همه ی ما داشتیم و خواهیم داشت بنویس حرف هایی رو که تو دلت مونده حرفایی که نمیتونی به نازی بگی مبادا دلت رو ریش کنه به ما بگو بدون دوستت داریم حتی از پس این دنیای مجازی همدردیم برای دل مهربونت برای غمت برای حرفایی که میتونست حرف ما باشه *** ترنج عزیزمممنونم.تو همیشه بودی و هستی.چه بخونیم..چه نخونیم.
    n *** کاش جبران کردن محبت هاتونو بلد بودم *** مرسی نیوشامطمئنم زمان همه چیز رو ..نمی گم بهتر…اما راحت تر می کنه
    فروید کوچک *** این دختر نگاهش یه جوریه. خیلی خاصه. مطمئن باش در آرامشه…. از نگاهش معلومه ***
    دختر نارنج و ترنج *** این “هستی” نمی تونه مثل آدم کار کنه…نمی تونه عادل باشه…یه یکی آرامش می خواد بده…باید از یه خاندان “ارامش ” بگیره…تف بهش! *** ممنونم دوست ِ آیدا
    نیوشا *** حرف بززن باران جان بیا خودتو تخلیه کن خیلی سخته دلم برای نازی اکت ضعف رفت مراقب خودت باش باران جان *** بگذرند…بگذرند…یعنی می شه؟
    شب زاد *** این حرف ها هستند که دارند من رو چپ و راست می زنند…با مشت و لگد.. *** یاسی کوچولوی من، توقعی از تو نیست عزیزم.آدم باید با دردها کنار بیاد..چه با دوست ها..چه بی اون ها.دلتنگم برای خودت.
    زنبق *** من اسممو ننوشته بودم ببخشید حواسی نمونده برام *** منم تنها چیزی که براش می خوام آرامشه..برای شما هم.ممنونم
    سمیه *** دیشب عکس برام باز نمیشد و امروز دیدم …حیف از فحیفباران حکمت این یادداشتها چیه؟ هر کس که “خوب” میره از این یادداشتها از خودش به جا میذاره *** زنده گی به هیچ چیز بند نیست چرا؟
    نازبانو *** به جا می ذاره که بعدا یه بدبختی مثل من و نازی بخونن و آب شن… *** ممنونم.آیدا و گولو خیلی لطف دارن.
    یاسی *** باران عزیر …امروز باهات آشنا شدم و بیشتر از ده بار صفحه ات را باز کردم و به عکس ف عزیر چشم دوختم و بغض کردم و اشک ریختم ….خلیلی سخت است ندیدن آن دو چشم پر از انرژی و حرف …. *** این زنده گی رو باید درش رو تخته کرد با دستای خودمون و به ریش همه ی اونایی که ما رو انداختن توی این بازی و بازیچه شون شدیم خندید!..ممنونم
    پرین *** ممنونم نانی.ف به نازی مون همیشه می گفت :”نانی”! *** کارهایی که این دو هفته نکرده بودمشون تلنبار شدن روی سرم…حرفام هم تلنبار روی دلم..آوار ِ بم هم اگه بود…تا الان اومده بودم بیرون!
    میم *** دیگه سهمتون ازش شده سر رسیدشو لباسهاشو چیزهایی که دوست داشتو ووو چقدر غم انگیزه وسخت تر اینه که کاری هم نمیشه کرد . *** این خدا یا غم می ده…یا صبر!ممنونم
    کـــولـــی *** *** دانلود کردم..ولی الان مجال گوش دادن نیست..می گوشم..می خبرم!
    فرزانه *** سکوت می کنم تا از سر ترحم و دلسوزی نگویم تسلیت سکوت می کنم تا از سر نادانی نگویم درکتان می کنم *** من جز سکوت هیچ چیز ندارم برای خاله ای که همه ی دنیای خواهر زاده هاشه…
    زهره خاموش *** “درک” برای خودمون هم شده یه واژه ی دور و نامانوس.ممنونم ***
    واتو *** ehsase khafegi mikonam….zendegi kheili tarsnake bazi vaghta…omidvaram khob bashi baan..har chand nemishe… ***
    heti *** ترسناک و نامرد ***
    حلیه *** سلام، من دوستت نبودم، همدیگرو هم نمی‌شناختیم…ولی الان که اومدم خونه‌تون درست نیست بی‌صدا برم. معصومیتی که تو این چشمها هست، به آدم آرامش میده از بابت صاحبشون.معلومه که توی بغل خداست. امیدوارم تو هم بغلش رو حس کنی و تو این روزها تکیه‌گاهت باشه و بهت آرامش بده باران جان. ***
    مهناز *** ممنونم .خوش اومدین ***
    aylin *** می شه همیشه ساکت باشی..بخونی و نظرتو برای خودت نگه داری… ولی الان نمی شه…اگه کامنت من بتونه یک ثانیه…فقط یک ثانیه تورو از فکر غمت دور کنه ، باید حتما بنویسمش ***
    ققنوس روی کاناپه *** پریسا…این کامنت ها داره منو می سازه ..داره آجر به اجری که از من ریخته رو می چینه روی هم دوباره.. ***
    شیرین.م *** تو نیستی که ببینیچگونه عطر تو در عمق لحظه هاست.چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست .چگونه جای تو در زندگی سبز است هنوز پنجره باز استتو از بلندی ایوان به باغ می نگریدرخت ها و چمن ها و شمعدانی هابه آن تبسم شیرین به آن تبسم مهربه آن نگاه پر از آفتاب می نگرند چراغ آینه دیوار بی تو غمگینندتو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو می گویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوارجواب می شنوممرگ و رفتن یه عزیز آدم رو به مرز نابودی میرسونهوقتی که باور نمیکنیم رفتنش رو … وقتی خاطره ها یادمون میاد … وقتی عکساشو میبینیم وسایل و لباساش … اما زمان میگذره و زندگی جریان داره باران حتی اگر عزیزتزین عزیزمون رو از دست بدیم جای خالیش هرگز پر نمیشهزخمش خوب میشه دردش خوب میشه اما جای زخم تا همیشه میمونهگریه کن خاطره ها رو مرور کن عزاداری کن براش ولی بعد خوب شو دوستم ***
    *** باید باید برگردم.همه ی امروز رو با خودم جنگیدم که بلند شم و کاری کنم..به نتیجه نرسیدم اما می جنگم باز…باید بلند شد. ***
    *** in darde az dast dadane azizo barhao barha keshidam enghadr ke dige ye darde daemi tu ghalbam hes mikonam ….. faghat baran jan bedun marg payane hame chiz nist va in ye porosas ke hamamun bayad tey konim .. har kodumemun be yek shekl ye zamani mirim ….. arum bash khanum arum bash ….. ***
    *** لال ام ***
    *** از وبلاگ آیدا و گولو رسیدم به اینجا.خوندم و اشک ریختم.خدا صبر بده بهتون.فاتحه نثار روحش کردم. ***
    *** آیدا دوست عزیز منه.دوست هاش دوستای من هم هستند. ***
    *** ایمان اوردم به اینکه خدا هر کسو بیشتر دوست داشته باشه بیشتر بهش سختی می چشونه…از ته دل ایمان اوردم ***
    *** ببار بارون…ببار…یا دلم گریه کن خون ببارببار بارونکم… ***
    *** ای دوست بسیار ناراحت شدممن هم ۱۷ مرداد پدری رو جلوی چشمانم از دست دادم می دانم سخت است اما می خواهم چیزهایی را بگویم که به خودم کمک کرد آرامش بگیرم امیدوارم به شما هم کمک کنداول اینکه به خود اجازه دهید سوگواری کنید. گریه کنید … این کاملا طبیعی است و اگر این را از خودتان بگیرید مثل یک تکلیف نیمه تمام بر دلتان می مانددوم باید قبول کنید سوگدو سوگوار بودن ۶ ماه تا یک سال طبیعی است پس به خود زمان دهید اما همواره سعی کنید اندک اندک به زندگی و فعالیتهای روزمره بگردیدسوم سعی کنید از درون با ایشان ارتباط داشته باشید مطمئن باشید ایشان از احوال درونی شما آگاهند و می فهمند بنده روز سوم پدرم وقتی هنوز آفتاب طلوع نکرده بود با خانواده به سر مزارش رفتیم آنجا داد زدم که همه ساکت می خواهم با پدرم صحبت کنم هرکسی که گریه و شیون می زد ساکت شد و من در آن تاریکی هوا انگار خود بودم و پدرم با او حرف زدم و حلالیت طلبیدم و گریه کردم وقتی به خود آمدم آفتاب طلوع کرده بود و همه از صحبت های من از گریه به هق هق افتاده بودند اما من سبک شده بود به حدی که با توجه به صحنه هایی که از فوت پدرم دیده بودم اما زودتر از همه به زندگی بازگشتمچهارم بهتر است از بعد از مراسم چهلم یا کمی بعدتر از سیاه در آیید وقتی کسی فوت می کند همه سیاه پوشند و حتی اعضا خانواده هم که یکدیگر را می بینند بیشتر در غم فرو می روندپنجم از این به بعد تا یک سال هر مراسم خاص مثلا عید نوروز برای شما سخت خواهد بود چون اولین بار است که او در آن مراسم کنار شما نیست سعی کنید اعضا خانواده کنار هم باشید و بدانید این تا حدی طبیعی است و نگران نشوید عید امسال برای ما این گونه بودششم بنده به یک سری کتابها رو آوردم که کمکم کرد و به شما هم معرفی می کنم چون وقتی کسی فوت می کند معمولا ما به فکر فوت خود نیز می افتیم و این تا مدتها همراه ماست انگار مرگ را باور می کنیم پس بهتر است برایش فکری کنیم کتاب خیره به خورشید نگریست- کتاب مامان و معنی و زندگی و کتاب درمان شوپنهاور همه از نویسنده ای روانشناس به اسم اروین یالوم می تواند یاریگر شما باشدامیدوارم هرچه زودتر خود را باز یابید و من هم کمکی هرچند کوچک به شما کرده باشم ***
    *** چه قدر سعی می کنم که گریه ها و بغض هایی که خفه کردم رو بریزم بیرون..چه قدر به خودم فشار میارم که به جای دندون دندون کردن لب هام..اشک بریزم…یه مرگیم شده ..خودمم نمی دونم..باهاش حرف می زنم…هر دقیقه..هر وقت که چیزی ازش توی خونه م می بینم..وقتی صفحه ی فیس بوکش رو باز می کنم…مگه می شه باور کنم؟…امیدوارم نبودن پدرتون شما رو نشکنه.ممنونم ***
    *** باران عزیزماز اون باری که به وبلاگ سر زدم و نوشته هات رو خوندم همه ش دعا می کردم اشتباه شده باشه.. اشتباه کرده باشم.. اشتباه فهمیده باشم..آمدم و دیدم ۱۶ تا پست نخونده دارم ازت و اون موقع که دیدم همه ی نوشته هات درباره ی ف است، از خودم بدم آمد که چرا این مدت نیامدم؟ چرا اینقدر زندگی واقعی و تمام شلوغی های دنیام از تو دورم کردن؟ ببخش که روزهای سخت رو کنارت نبودم… می دونم توی این لحظات هیچ حرفی نمی تونه آرامش بخش باشه، فقط حضور لازمه و دل و مهر… امیدوارم خدا بهت آرامش بده، به تو و تمام کسانی که قلبشون فشرده شده برای این اتفاق تلخ….. حتی من که نمی شناسمش با دیدن این عکس به هم ریختم.. صمیمانه تسلیت می گم عزیزم. ***
    *** ترنج عزیزمممنونم.تو همیشه بودی و هستی.چه بخونیم..چه نخونیم. ***
    *** باران عزیز، سلام. از چهار شنبه تا حالا که پست آیدا منو باهات آشنا کرد برای من خیلی خیلی بیشتر از سه روز گذشته، دیگه نمیدونم با شما ها چه کرده . برات فقط آرامش رو آرزو میکنم و برای ف ِ عزیزت بهترین و زیباترین ها رو. ای کاش میشد برای دل تنها و ترسیدت کاری کنم هر چند که تازه باهات آشنا شدم. ***
    *** مرسی نیوشامطمئنم زمان همه چیز رو ..نمی گم بهتر…اما راحت تر می کنه ***
    *** این شیطنت شادامیدوار چشمهای توی عکس داره منو اذیت می کنه.مواظب مادرش باشید.مواظب دوست هاش.مواظب خودت ***
    *** ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *