مرخصی گرفته ام امروز را که بنشینم و همه چیز را چک کنم و لباس ها را از توی کیسه های خرید در بیاورم و بچینم توی دو تا قفسه ای که از کمد خودمان خالی کرده ایم و ببینم چه کم است و چه زیاد. شمارش معکوس ام برای ماه آخر از یک هفته ی دیگر شروع می شود و باید همه چیز آماده و مرتب باشد. زمستان رسما شروع شده اما دمای هوا به شدت متغیر است. یک روز صبح می رسد به منفی بیست و یک روز صبح منفی دوازده و روز بعدش منفی یک. با این که به خاطر سایز ِ گسترش یافته ام! نتوانستم لباس زمستانی مناسبی بخرم اما هیچ احساس سرما نمی کنم و بیشتر مواقع دوست دارم زودتر کاپشن و کلاه ام را در بیاورم و نفس بکشم توی هوایی که برای همه سرد است و برای من شده خنکای مطلوب. تنها هم صحبتم روزها توی محل کار فائزه است که بی نهایت خوش قلب و مهربان است. هیچ چیز توی حرف های اش آزارم نمی دهد و فقط آرامش است.
چند روز پیش رفتم برای سونوگرافی ای که از بس نگرانش بودم تا صبح خواب های تخیل وار می دیدم. دکتر فقط روز ویزیت قبلی ام گفت که می ترسد بیبی رشد نکرده باشد و بهتر است سونوگرافی سوم را بروم. قبل تر از آن مدام این شوخی را برای مرجان تعریف می کردم که روزهای اولی که آمده بودم برایم بسی شگفت انگیز بود که می دیدم وقتی خانم بارداری سوار مترو یا اتوبوس می شود، یک ملت از جای شان بلند می شوند تا جای شان را به او بدهند و این شده بود یکی از فانتزی های دوران بارداری ام و حالا دو روز دیگر بچه ام به دنیا می آید و هربار که سوار مترو و اتوبوس می شوم همه فقط به چشم یک آدم “چاق” نگاهم می کنند و بعد هم روی شان را برمی گردانند!!!!و مجبورم کل مسیر را یک لنگه پا بایستم!!..مرجان هم می خندید و می گفت که فسقل جان پس کی می خواهد بزرگ شود!. دکتر که گفت نگران رشد نکردن اش است همه ی آن شوخی مسخره روی سرم خراب شد. مثل همیشه آقای نویسنده درگیر کلاس اش بود و مجبور شدم تنها بروم. افرادی که سونوگرافی می کنند معمولا رزیدنت هستند و فقط کارشان را انجام می دهند و سوال خاصی را جواب نمی دهند. نمی دانم اضطرابم را توی خواندن عددهای روی مانیتور دید یا سکوت ِ عجیب و غریب و صورت بی لبخندم را که یک دفعه گفت:” دوست داری صورت اش را ببینی؟”…”می شود؟”…گفت مجبورم کمی این دستگاه را بیشتر فشار دهم اما چند ثانیه می توانی…و من چشم های ام را گرد کردم و …یک لحظه…شاید چهار ثانیه دیدم اش ریمیا. صورت اش گرد بود و یکی از دست های اش روی گوشش بود و چشم های اش بسته بود و..شبیه ماه بود جانم. صورت اش درست شبیه قرص کامل ماه گرد و بی نقص بود و پلک های اش روی هم بود خواب وار و آن دست مشت کرده اش روی گوشش که می توانستم تا شب به اش زل بزنم. با گریه خندیدم. پرسید که چرا سونوگرافی سوم را آمده ام و گفتم گویا دکتر نگران رشد بیبی بوده است. سونوگرافی سوم گویا این جا زیاد رایج نیست و فقط در صورتی تجویز می شود که مشکل خاصی باشد. جواب را که گرفتم بی معطلی رفتم سمت مطب. تقریبن وقتی رسیدم که دکتر داشت بند و بساط اش را جمع می کرد که برود. گفتم که خودم را رسانده ام چون تا فردا نمی توانستم صبر کنم. دکتر با حوصله نشست پشت میزش و با دقت همه ی نمودار ها را نگاه کرد و بعد گفت:” آن قدر ها که فکر می کردم کوچک نیست و رشد هم کرده. حدود سه و نیم است!”. وا رفتم. گفتم “این همه استرس برای موجودی که سه و نیم کیلو است؟؟…فکر نمی کنید سه و نیم کیلو ، کوچک که نیست حتا کمی هم huge و بزرگ است؟؟…یک کیلو هم که می گویید ماه آخر اضافه می شود و یعنی شما نگران کوچکی ِ یک موجود ِ چهار و نیم کیلویی بودین واقعن؟!!..و من این همه استرس؟”. توی ذهنم پسر عمه ی کپل ام بود وقتی که به دنیا آمد و سه کیلو و نیم بود و به سختی بغل اش می کردند همه و از زور ِ فشار لپ های اش شبیه ژاپنی ها شده بود. حرف های ام که تمام شد، دکتر عینک اش را از روی چشم اش برداشت و با لبخند گفت :” خانم متخصص، منظورم سه و نیم پوند بود”. خجالت وار لبخند زدم و تصویر پسر عمه ی کپل ام از ذهنم محو شد و یک موجود ظریف یک و نیم کیلویی جای اش را گرفت. گفتم ” وزن اش آن قدر ها مهم نیست که مغزش مهم است”. این بار دکتر لبخند زد و گفت:” امیدوارم یک کیلو…یک کیلو…” کیلو”… یک کیلوی دیگر بهش اضافه شود توی این ماه چون اگر نشود آن وقت مراقبت از یک بیبی ِ tiny و مینیاتوری سخت تر از یک بیبی ِ معمولی است.”. از تاکید مسخره اش روی کیلو هر دو خندیدیم.
در خانه را که باز کردم ، ترنج و تورج پیچیدند به پر و پای ام. ترنج را بغل کردم و به این فکر کردم که ترنج چهار کیلو است و نصف این وزن می آید توی بغل ام یک ماه دیگر. سرم را کردم توی موهای ابریشمی ترنج و گفتم:” بزرگ شو جانم…بزرگ شو…”
یک نظر برای مطلب “تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی…”
نظر شما چیست؟
قبلی: از همه جا گونه
بعدی: نوشتهٔ بعدی
زهره *** گوارای وجودت باران جانم گوارای وجودت اینهمه حس خوب. هر دفعه که بهت سر بزنم غرق خوشی می روم. مرسی که هستی. مرسی که ما رو هم شریک میکنی عزیز جان. *** زهره ی عزیز. مرسی از شما که هستین و دلگرمی منید.
من *** زهره ی عزیز. مرسی از شما که هستین و دلگرمی منید. ***
من *** اینو یادم رفت بگم؛ مادر پسر شدن خیلی کیف داره، خیلی! الهی که همیشه دنیا نازکشش باشه! خیلی توصیه و سفارشش کن که امتحانهای آسون رو برداره واسه خودش! ***
Somi *** پسر منم دو و نیم بود! کوچولو و دوست داشتنی، اماراحتیش این بود که موقع تعویض و بغل کردنش اذیت نمیشدیم! و البته اولین سایز مورد استفاده اش تو لباس، “دوصفر” بود! خوردن پروتئین و لبنیات به ویژه بستنی بهم توصیه شد که همون ها هم کمک کردن به وزن گرفتن ماه آخر! شرایط منم تو اتوبوس و مترو دقیقا مث تو بود باران! فقط انگار چاق بودم! ***
مهدیه *** ای جانم قلی جان مینیاتوری … منم اینجا هزار تا سونو و معاینه بیشتر رفتم تا به این نتیجه رسیدن سالمه و ممکنه وزنش کم باشه. به دنیا که اومد ۲۸۵۰ بود . الان ۷ ماهش هست و تبدیل شده به یه لپ که یه بچه بهش آویزونه ***
Maryam *** اشکم اومد. مبارکت باشه باران عزیزم. گوارای وجودت همه این لحظه های خوب. ***
سارا *** عاشقتم فقط همین غذاهای خوب و سالم بخور حتما وزن میگیره پسر منهم ۱/۵بود الان ۹۸کیلو شده و همش رژیمه حتما اگر نصفش هم به تو رفته باشه فوق باهوشه بی نگرانی خوشحال باش از کریسمس لذت ببر ***
شیرین *** باران جان نگران وزنش نباش.مهم سلامتشه.من هم وقتی به دنیا آمدم دو کیلو و دویست گرم بودم و حالا با قد ۱۷۵ سانت و حدود ۶۷ یا ۶۸ کیلو دارم واسه یه مامان نگران می نویسم که نگران نباشد اصلن اصلن.تازه من با شیر خشک اینقده شدم!تو شیر خودتو بدی پسرک تپل مپل می شه خیالت راحت. ***
رافائل *** بزرگ میشه جانانت، بزرگ میشه❤❤ ***
سهیلا *** عزیزم بیشتر به خودت برس. مراقب نی نی و خودت باش. ان شاءالله که بزرگ میشه و کپل. نگران نباش. ***
زری *** به خودت برس،حرص و جوش هم نخور،انشاله این یه کیلوی آخر هم میرسه. همه مامانا تا بچه و نگیرن تو بغلشون استرس دارن،من تو ماه هفتم رفتم فیلم دستفروش مخملباف رو تو سینما دیدم،همه اش کابوس بچه عقب مونده داشتم. ***
دزیره *** خخخخ من هم فکر کردم سه کیلو و نیمه:-) گفتم چه دکتر مشنگی:) باران جان دکتر به من رژیم پر پروتیین داده فرق هم نمیکنه گیاهی یا حیوانی. برا وزن گیری یچه ظاهرا مفیده و البته دوستی میگفت مغز آجیل هم خوبه که دکتر برا من حذف کرده، میخواهی یه سرچ بکن اگر برات مفیده بخور. البته ظاهرا وزن بچه خیلی ژنتیکی است. اما واقعا استراحت مفیده، من اینقدر استراحت نکردم که یه ماه پیش داشت کار دستم میداد و الان از اون روز تو استراحتم و فرق اون روزها و الان را میبینم. اینقدر بدو بدو نکن، حتی اگر اذیت نمیشی اما اجبارا به خودت استراحت بده ***
دختر نارنج و ترنج *** باران جان به دکترت گفتی که گوشت نمی خوری؟ ***
تیلوتیلو *** فدای صورت ماهش بشم من………. پسرک کوچولوی زیبا. چقدر خوشحالم که زود میاد و می بینمش… باران، عکسش رو برام بفرستی ها……. برای دیدنش دارم لحظه شماری می کنم. گو این که یک ماه دیگه مونده… اما خب، من دارم لحظه شماری می کنم! از خودت این روزها عکس بگیر… بعدتر نگاه کن و خاطره نگه دار. خوبه…. بعدتر که دوباره اندامت خوشگل و جمع و جور شد این عکس ها رو ببین و شگفت زده شو……… من بچه های چاق رو دوست ندارم زیاد. البته خب باز هم بستگی داره به این که چجوری باشن اما همیشه بچه های کوچولو موچولو رو ترجیح می دم. سعی کن میوه بخوری تا پوست بچه خوب و خوشگل بشه.خیلی موثره……….. دیگه این که، مواظب خودت هم باش. خب؟ استراحت.. غذای مقوی… ذهن راحت…….. دخترک من……… ***
فنجون *** مواظب نی نی جان باش… دلم کنده شد تا به ته این نوشته برسم.. الهی همیشه سالم و شاد باشین ***
عسل *** حالا همه میایم هی برات نسخه میپیچیم که چی بخور که بچه وزن بگیره، توام حواله میدی به یه جای خوبی! گفته باشم من بچه زیر هشت پوند تحویل نمیگیرماااا ! ***
غ ـزل *** دخترک هفته ی ۳۲ به دنیا اومد با ۲ کیلو ۶۰۰ وزن …نگران نباش همه ی اینا انقدر راحت می گذره و تموم میشه که بعدا که بهش فکر میکنی میبینی نصف استرسات الکی بوده ***
سمیرا *** وای خدا باران ما رو ببین که شوکه شده بود پسر داره الان میگه صورتش قرص ماه بود! و این شیرین ترین اتفاق در درون یک زن است چشمت روشن بارانم همچنان التماس دعا دارم ***
*** ای جان عزیزم، نی نی مینیاتوری باران جان، حتماً حتماً موقع خواب و استراحت به طرف چپ بخواب، این طوری خون راحت به جفت میرسه و نی نی خوب تغذیه میشه، ***