درد که می کشم یاد ِ بابا می افتم . این درد کحا و آن کجا.همان یک شبی که توی کلینیک ماندم و تا صبح هر نیم ساعت بیدار می شدم که ببینم صبح شده یا نه ، مدام یاد ِ بابا و یک سال قبل و بستری شدن هایش برای شیمی درمانی بودم.بغض و گریه برایم سم است اما این دو تا دست هم را گرفته اند و چهارزانو نشسته اند توی گلویم!.حالا می فهمم چرا بابا به هیچ قیمتی حاضر نیست دوباره بستری شود.
دو روز بیشتر از عمل ام نگذشته و دارم به خاطر مدام خوابیدن و دارو خوردن افسرده می شوم…خجالت هم چیز خوبی ست!
و چه قدر دوست دارم که از بابا بپرسم که” چه طور است” و بنشیند و راست اش را بگوید که چه طور است..
یک نظر برای مطلب “”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
فنجون *** هاهاها کلی روجیه ام شاداب شد با خوندن این پست.خیلی خوشمان امد *** لطف از شماست:)
هومن *** طنز شیرینی در نوشته هایتان هست ***
*** لطف از شماست:) ***