از گرسنه گی سردم است.نوک انگشت هایم کرخت شده اند.دلم غذای گرم خانگی می خواهد.دلم از آن ظهرهایی می خواهد که بعد از مدرسه برمی گشتم خانه و مادرک خواب بود اما غذای روی گاز گرم.بعد برای خودم غذا می کشیدم و آخرین کتابی که دستم بود را جلویم باز می کردم و شروع به خوردن و خواندن می کردم. فکر این که تازه باید بروم خانه و شروع به جمع و جور کردن و بعد هم فکر غذا بکنم مور مورم می کند.چند شب پیش خواب می دیدم که یک خدمتکار دارم و حتی غذا هم برایم درست می کند. خوب که فکر می کنم می بینم حتی اگر غذا هم توی یخچال بود باز دست و دلم به گرم کردنش نمی رفت.دلم غذای تازه می خواهد.نه توی یخچال مانده و سفت شده!..شش سال است که وقتی به خانه می رسم غذا آماده نیست .این ماه هم مثل هر سال شده است عذاب مضاعف.معده و حال و روزمان را به هم زده.نه ناهار می شود آورد و نه ساعت ده شب شام می شود خورد.ریمیا ، کم کم غذا دارد به یک “معضل” توی زنده گی ام تبدیل می شود. دارم “آشغال خور” می شوم. گاهی آن قدر خسته و خرد و خاکشیر به خانه می رسم که دلم می خواهد با کفش بروم توی تخت و بخواابم.اما قار و قور شکمم را چه کنم. عذاب آورترین لحظه ی زنده گی ست وقتی نه حوصله ی غذا درست کردن دارم و نه می توانم از خیرش بگذرم.یک جنگ عجیبی این جور وقت ها توی خودم در می گیرد که با پا درمیانی ِ یه تخم مرغ نیمرو که هم گرم است و هم تازه ، ختم به خیر می شود.
از یک طرف منتظرم که ساعت دو شود و تنها روز ِ “زود خانه رفتن ام” را مزه مزه کنم و از یک طرف عزای عظما گرفته ام که سرمای گرسنه بودنم را چه کنم؟.همیشه توی این لحظات به سرم می زند که ” مریضی این همه کار رو با هم می کنی؟..بی خیال ِ تاتر و فرانسه و نقاشی و ورزش و کیش و شاگردات و همه ی اون چیزایی که دوسشون داری شو و مثل یک خانوم بعد از شرکت سرت رو بنداز پایین و برو خونه ت و شکم خودت و همسرت رو سیر نگه دار!”…بعد همچین وقت هایی یک دفعه جنازه ی یک زن از سقف می افتد جلوی پایم که به انگشت ِ شصت پای اش یک حلقه و یک برگه آویزان است .
” علت فوت : خفگی ناشی از روزمر گی ِ دنیای پلاستیکی” !..
و همیشه توی این جور وقت ها آب دهانم را قورت می دهم و سیر می شوم.
یک نظر برای مطلب “از قضا..”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
عسل *** هه!مث من که یه وقتا یقین دارم همون آدم بیخوده هستم که همیشه میخوام انکارش کنم ولی گاهی تو رفتارام رو میشه من فکر میکنم اکثرمون یه “خود واقعی ” داریم که خیلی وقتا میپیچیمش لای زرورق و اون شکلی که هست نشونش نمیدیم یه وقتها هم یهو رو میشه و تازه میفهمیم واقعیه کیه ***