خیلی وقت است که بیدار شده ام اما مثل مومیایی ها پتو را دور خودم پیچیده ام و بی دلیل سرم را توی بالش فشار می دهم.ضربه های پنجه ی نرم و پشمالوی ترنج را روی شصت پای از پتو بیرون زده ام ، احساس می کنم.از تکان دادن بدنم عاجزم اما در عرض یک ثانیه یک سناریوی تعقیب و گریز برای “پیشی خانوم” درست می کنم.اول پای ام را می کشم زیر پتو و سعی می کنم صورت ظریف و گوش های راست شده اش را با یک نگاه متعجب تصور کنم.بعد با یک حرکت ناگهانی یک دفعه شصتم را می آورم بیرون و همین موقع است که یک ضربه ی سریع با چاشنی ناخن های اش حواله ی انگشت ام می کند و حالا یک حمله ی دیگر از یک سمت دیگر…
.می دانم که برای بیدار شدن خیلی زود است.ولی چیزی که بیشتر میدانم این است که “سرد است”!.سعی می کنم به یاد بیاورم که کولر را خاموش کرده ام یا نه. دیشب هم طبق عادت ِ هر شب…اول تلویزیون را خاموش کردم…بعد به سمت ِ در برای قفل کردن اش ، بعد هم چراغ پذیرایی ..بعد به سمت اشپزخانه و هالوژن های اوپن…بعد هم چراغ راهرو و..کولر.بله خوب یادم می آید که کولر را خاموش کردم.به این فکر می کنم که نکند باز بدون لباس خوابیده ام و برای همین سردم است.حواس پنج گانه ام را معطوف می کنم به بدنم ..کمی حرکت می کنم تا از حس اصطکاک کمک بگیرم…اما نه.با لباس ورزشی خوابیده ام.شصت پای ام هنوز درگیر ِ گربه بازی است و من سگ لرز می زنم.دستم را به زور می برم زیر بالش و موبایلم را در می آورم تا ساعت را ببینم.شش!…می خواهم دوباره بگذارم اش زیر بالش که یک دفعه نگاهم روی تاریخش منجمد می شود .۱۶ نوامبر؟.به بی زمانی ها و قاطی کردن های موبایلم عادت کرده ام.همیشه وقتی یک بار خاموش و روشن می شود این بلا سرش می آید.اما از دیروز که خاموش نشده است.آن قدر سردم است و خوابم می آید که دیگر اصلا برایم مهم نیست.کمی سر جایم وول می خورم و سعی می کنم برای یک ربع هم که شده بخوابم.اما تاریخ ِ موبایل مثل ملخ توی کله ام ورجه ورجه می کند.آخر هیچ وقت بی دلیل قاطی نمی کرد.لعنتی.نه.نمی شود خوابید.با یک حرکت ناگهانی پتو را کنار می زنم و می نشینم روی تخت.همزمان با خیزش ِ من ، ترنج هم خیز بر می دارد روی لبه ی پنجره.کورمال کورمال می روم سمت آشپزخانه و با دهان باز به پنجره ی باز تر ِ آشپزخانه خیره می مانم.آسمان رنگ موهای ِ قسمت راست ِ سرم شده است.خاکستری و سفید! باران آن قدر شدید است که از روی میز کنار پنجره قطره قطره آب می چکد.اصلا باران به درک…اما این همه سرما…آن هم توی تیرماه؟!.پنجره ی واحد ِ روبرویی که رو به پنجره ی ما باز می شود هم باز است و دخترکشان با یونیفورم مدرسه و مقنعه ی سفید دارد صبحانه می خورد.مادرش هم هی از این طرف اشپزخانه به آن طرف می رود که “بدو..دیر شد…بدو بخور…سرویس اومد!”..همان طور که مدام از کادر پنجره خارج می شود و دوباره می آید توی کادر ، ژاکت سبز رنگش را دنبال می کنم!…ژاکت؟…تابستان و ژاکت؟ …خب وقتی من سردم است ، او هم آدم است دیگر…سردش می شود.تعجب ندارد که!…دستم را می برم توی موهای ام و از جلوی پنجره کنار می روم.تعجب می کنم که انگشت هایم توی خرمن ِ جنگلی ِ موهای ام گیر نمی کند! انگار موهای ام صاف شده است و بلند!…شاید هم به خاطر نرم کننده ی جدید است.بی خود نبود این قدر گران بود!..
دنبال یک دستمال می گردم تا آبی که روی میز و زیرآن جمع شده را خشک کنم.ریموت را از روی کتاب آشپزی بر می دارم و تی وی را روشن می کنم که صدای اش منگی ام را بترکاند.اخبار فرانسه.یک دستمال از توی کشو بر می دارم و همان طور که سرم رو به آسمان است ، دستم روی میز را خشک می کند و نگاهم به دخترک ِ مدرسه ای است که چرا مدرسه ها این قدر زود شروع شده و گوشم متعجب که چرا هی کلمه ی “نوامبغ” می شنود؟!…دستمال را پرت می کنم یک گوشه و می دوم سمت تی وی.نوامبر کجا بود …تازه جولای هستیم…سریع می خواهم بدوم توی اتاق سمت موبایلم..اما میان ِ راه روی میز ناهار خوری…بشقاب نقاشی شده ام میخکوبم می کند!…بشقابی که تازه دیروز شروع به کشیدن اش کرده بودم تمام شده بود! حالا دیگر صدای قندیل بستنم را می شنوم…از این که سراغ موبایلم هم بروم واهمه دارم.ترنج نشسته زیر ِ میز و مدام به قطره ها نگاه می کند و خانه را با میو میو گذاشته روی سرش.داد می زنم که
_” باشه فهمیدم…کور نیستم..دارم می بینم…بارونه دیگه…بارون…بارون پاییزیه دیگه..میو میو داره؟!” .این را که می گویم دوباره لال می شوم…پاییز؟؟ …پاییز کجا بود…تابستان تازه شروع شده…مانده ام حیران..می روم سمت تلفن کنار کامپیوتر..نه همه ی این ها شوخی ست…همه هم که شوخی باشد…سرما که شوخی ندارد…صد و نود و دو را می گیرم…”توجه شما را به تاریخ و اوقات شرعی…امروز جمعه ، بیست و شش آبان ، برابر با شانزده نوامبر…”..آبان؟..آبان؟…پس مرداد و شهریور و مهر ؟…گذشتند؟..کِی؟..بی من؟…از کجا؟…از خانه ی ما رد نشدند؟…خواب بود؟…دیشب گذشتند؟؟…گوشی را می اندازم روی میز…دلم خواب می خواهد.سرم را می اندازم پایین و بی هیچ حرف و فکری خودم را تا اتاق خواب می کشانم.هنوز چند قدمی با تخت فاصله دارم که بدنم را رها می کنم روی تخت و مومیایی می شوم بین پتو و بی جهت صورتم را فشار می دهم روی بالش و به هیچ چیز فکر نمی کنم جز ..نقاشی ِ بی من تمام شده ام …جز به باران و بی خبر آمدن اش…جز به تابستان و تمام شدنش…جز به پاییز و سزارین شدنش!…
یک نظر برای مطلب “بی من تمام می شوند..”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
yasi *** حرفاتو زدی؟…ولی جواب نداد،نه؟!:(میدونستم:Sولی ممنونتم…لااقل مطمئن شدی اون دوردستا کسی چشم به راه ما نیست… *** یاسمن..می فهمی…نه؟
فنجون *** یاسمن..می فهمی…نه؟ *** کاش واقعا غصه ها خوردنی بودند و یک روز از صبح تا شب می خوردیشون و تماااام!…غصه ها بیشتر جویدنی اند…مثل آدامس…هر چی می جوی..باز باید بجوی.:(
دختر نارنج و ترنج *** باران خیلی شرایط سختیه … آدم حس میکنه کسانی که باید تکیه گاهشون باشن ، پشتشو خالی کردن.مهم نیست … تو نمیتونی اونا رو عوض کنی … با یه دیدگاه و تصوری بزرگ شدن و چندین سال باهاش زندگی کردن و حتی جسارت فکر کردن به اینکه شاید اشتباه زندگی کردن رو هم ندارن … این برای اکثر آدما صدق میکنه حتی من و تو . بدبختی پای دین و مذهب هم که میاد وسط اوضاع خراب تر میشه.غصه نخور دوستم …فقط همینجوری که هستن بپذیرشون.تو خیلی شجاعی که دست از فیلم بازی کردن برداشتی و اونجور که دوست داری زندگی میکنی … حالا گیرم که یه گربه هم داری و در نزدیکی های شما یازده تا گربه هم تو یه خونه هستن! خودت را عشق است … باران ِمهربانی *** کاش با نشون دادن این چیزها…همه ی غصه ها و قصه های من تموم می شد:(
شاه بلوط *** کاش واقعا غصه ها خوردنی بودند و یک روز از صبح تا شب می خوردیشون و تماااام!…غصه ها بیشتر جویدنی اند…مثل آدامس…هر چی می جوی..باز باید بجوی.:( ***
عسل *** سلام باران عزیزمخوبی؟یه جورایی خنده داره… دیشب با مامانم اینا یه جورایی بحثم شد.. برای همین قضیه گربه. یه ماهه می بینن من دنبال گربه ام هیچی نمی گن دیروز که بالاخره گربه ای رو که می خواستم پیدا کردم می گه میاری می ندازی توی قفس!!! من نمی تونم راه برم موی گربه جمع کنم… (نیست که حالا توی این خونه کسی غیر از من جارو می زنه یا دستمال روی چیزی می کشه!!!)هیچی… صبح زنگ زدم و به اون آقا گفتم که خریدم کنسله. اما به شدت افسرده شدم. دارم به این فکر می کنم که برم ترم تابستونه بگیرم تا خونه نباشم. فقط مذهب نیست.. اینا یه سری تعصبات خنده داره که خانواده های ما دارن. مشکل اینه که یا باید ازدواج کنیم و جدا بشیم یا تا ابد زیر بار حرفاشون بمونیم. یکی مثل تو اینجور، یکی مثل من هم به شکلی که می بینی. همه چیز توی این خونه به خواست اوناست، زحمت و کارش برای من. این یکی که قرار بود یه کمی لطف هم برای من داشته باشه رو قبول نکردن…همینه دیگه… چی باید بگم؟ تو خیلی دختر صبوری هستی باران…. ***
خروس *** برادر من یه سگ ژرمن دارهمادرم حساسیت عجیبی داره با اینکه سگو بردن یه باغ دور از خونههمش حس میکنه لباس بقیهکثیفه و…خودت می دونیمی فهمم چه حسی داری ***
فرزانه *** باران همه ارشیوتو تو این چند روز خوندم…راستش یه جاهایی پا به پات اشک ریختم …معمولا آرشیوا رو یکی دوروزه تموم میکنم ولی آرشیو تو رو یه ذره یه ذره خوندم نمیدونم شاید مثل فنجون قهوه که یواش یواش میچشی و یهو سر نمیکشی تا لذت ببری…از خوندنت خیلی لذت بردم یه لذتی که واقعا چشیدنی بود…تازه حسودیمم شد به اینهمه استعداد…اینو رک و راست میگم بهت…راستش در مورد این پست هم…فقط میتونم بگم به نظر من این سختیا به استقلال فکری و عملی ای که رسیدی می ارزه باران جون…شجاعتتو شدیدا ستایش میکنمعموما آدم اهل تعریف و تملقی نیستم!اینایی که گفتم دقیقا نظر قلبیم بود ***
مخلص *** این گربه بچه دار میشه بزرگشون میکنه و جلو چشمات پرتشون میکنه بیرون .اما آدما هیچ وقت نتونستن این کارو بکنند. چه پیشرفته ها چه بدوی ها. این جبر دنیای ماست . پس تا کلاهت رو بر نداشته سرش کلاه بذار. ***
*** مشکل همه نسل سومی ها . در عوض همین نسل سومی ها بهترین پدر و مادر ها میشن ***
*** http://www.sistani.org/index.php?p=827020&id=1040&perpage=8#14143 ***
*** کاش با نشون دادن این چیزها…همه ی غصه ها و قصه های من تموم می شد:( ***