کافی!

مثلا یک کافه ای باشد همین کنار ِ شرکت ، دورتا دورش شیشه ،طبقه ی هشتادم یک برجی .تا صبح هایی که مثل برج زهر مار از خواب بیدار می شوی و بی آرایش از خانه می زنی بیرون یک راست بروی آن جا.همان روزهایی که زوج است و بی ماشین هستی و از جلوی در خانه هدست را تا بعد از پرده ی صماخ ات فرو می کنی توی گوش ات و تاکسی ها را دو نفر دو نفر حساب می کنی که حرارت ِ بدن ِ هیچ غریبه ای نگیرد به پَر ِ حرارت ات!. همان صبح های سردی که ترنج می پرد روی تخت و خودش را به زور جا می کند توی بغلت و همان لحظه از حرارت بدنش گرم می شوی . مثلا همان روزها که بعد از بیست روز از تنهایی در می آیی و به گند ترین شکل ممکن دوباره فرو می روی توی خودت…همان صبح هایی که بی سلام و خداحافظی شروع می شوند .آره یک کافه ای باشد همین کنار شرکت ، دورتادورش شیشه ، طبقه ی هشتادم یک آسمان خراشی که آن بالا همیشه هوا ابر باشد ، که با آن اخلاق نخراشیده ات از همان پایین یک روزنامه ی دوزاری بخری طوری که یک مردی که آن بالا ، توی کافه ی طبقه ی هشتادم کنار پنجره تنها نشسته ،پایین را نگاه کند و بگوید:”هی…اون “نقطه” داره روزنامه می خره..هی..اون “نقطه ” داره راه می ره…”..بعد روزنامه ی دوزاری ات را لوله کنی و وارد برج بشوی و یک راست بروی طبقه ی هشتادم و بروی توی کافه و از کنار همان مرد تنها بگذری و بنشینی کنار پنجره.بی هیچ نگاه معنا داری.نه بی هیچ حرفی.فقط همین که هر دوی تان نشسته اید آن بالا و ..می خواهید بالا بیاورید همه ی صبح تان را.بعد قهوه سفارش دهی و روزنامه را باز کنی و خبرهای دوزاری را بخوانی.آن هم نه روی لبتاب و آیپد و آیپاد و آی کوفت های امروزی…روی کاغذ.کاغذ ِ واقعی.واقعی اندازه ی همان روز مزخرفی که شروع کرده ای.بعد هر چند دقیقه یکبار روزنامه را بگذاری روی میز و فنجان قهوه ات را برداری و ببری سمت لب های ات و همزمان از شیشه آن پایین را نگاه کنی که “هی…آن نقطه دارد از خیابان رد می شود….هی..آن “نقطه” آن یکی “نقطه” را بغل کرد …هی…آن نقطه دارد می دود سمت پارک..و هی نقطه نقطه نقطه…سه نقطه…” بعد که شیشه خرده های ذهنت توی داغی ِ قهوه ذوب شد و فکرهای مشوش ات از طبقه ی هشتم تبخیر و حرارت ات توی چشم های ات میعان ، پول قهوه ات را بگذاری روی میز و سرت را بیندازی پایین و بیایی پایین و از کوچه ی پایینی ِ شرکت بروی بالا و وارد شرکت شوی و شروع کنی روزت را.همین.همین. ..خب معلومه که همین…پس فکر کردی از دنیا چیز بزرگی می خواهم؟…نه عزیزکم.اصلا.راست اش ریمیا خوب که عمیق می شوم می بینم ، اصلا هم لازم نیست حتما موهای من باز باشد و جین پوشیده باشم با تی شرت ِ آبی.یا نه اصلا لازم نیست طبقه ی هشتادم باشد این کافه.همین طبقه ی دهم سینما آزادی هم باشد از سرمان زیاد و بالاست.ما مردمان قانعی هستیم خب.لازم هم نیست حتما قهوه ی برزیلی باشد..اصلا قهوه ی “فرمند ” باشد..یا “شیرین عسل”!!…فقط یک جایی باشد…بالا باشد ، نزدیک شرکت باشد ، صبح ها آدم های راه گم کرده و گم شده، خودشان را بکشانند آن جا و یک کوفت ِ گرمی بنوشند و بعد هم گورشان را گم کنند سمت ِ شرکت شان و به شرکت که رسیدند بفهمند که گورشان پیدا شده!..همین..همین ِ همین.از این دنیا برای من همین کافه و کافیش ، کافیه!

یک نظر برای مطلب “کافی!”

  1. ناشناس

    سربه هوا *** عزیزززززززززززم!! *** حرص منم 🙂
    فرزانه *** آخرِ عنوان *** حیف ِ نازنین هایی مثل گاو و خر:(
    فنجون *** طفلکی … اون کامیونیه نه تنها خر بوده ، بلکه کور و مست و بیشعور هم بوده … آخیـــــــــــش! الان که به کامیونیه فحش دادم یه خورده حرصم خوابید. *** اینا ده سال پیش تو کتاب آیین نامه نبود!:(
    بهروز *** حرص منم 🙂 ***
    خروس *** بیشتر گاو بوده تا خر 🙂 ***
    *** حیف ِ نازنین هایی مثل گاو و خر:( ***
    *** معلوم شد رانندگیت خوب نیست. حق تقدم ها: اول نیسان آبی. دوم کامیون. سوم پیاده قمه بدست .چهارم نمکی با چرخش . پنجم شما . به آمبولانس و آتش نشانی و پلیس هم راه نمیدیم بره. ***
    *** اینا ده سال پیش تو کتاب آیین نامه نبود!:( ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *