از صبح ، خیلی زودش ، یک بغض لعنتی دارم که نمی دانم چه جور غلطی باید روی اش اعمال کنم.نه می خواهم آدم حسابش کنم و بگذارم بیاید بیرون و سرک بکشد توی دنیا…نه میتوانم قورتش بدهم و بگویم “به درک”…چای می خورم با آدامس نعنایی تا نفسم راه پیدا کند برای بالا آمدن…
که بالا که نمی آید هیچ ، به حجم ِ بغض ، وزن ِ چای و سنگینی ِ طعم نعنا هم اضافه می شود…
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
یک نظر برای مطلب “روزای وامونده!”