دوباره

دخترک می خواهد شنا کند.هنوز یک قدم بر نداشته که زیر ِ پای اش خالی می شود و فرو می رود توی آب.شنا کردن یادش می رود.دست و پا می زند اما فایده ای ندارد.می رسد به آن نقطه ای که درون ِ خودش می پذیرد که دارد غرق می شود.همان نقطه ی تسلیم.همان نقطه ی پذیرفتن.همان نقطه ی بعد از کلی دست و پا زدن و به نتیجه نرسیدن.همان نقطه ی خستگی ِ بعد از تقلاهای فرسوده کننده….همان نقطه ی تنهایی …و… باز می ایستد.از همه چیز..همه چیز.اما درست همان موقع است که یک دست ، با تمام ِ قدرت او را از آب بیرون می کشد.زنده گی ِ دوباره؟…بله خب.باید چیز ِ شیرینی باشد.اما..اما میتوانست شیرین باشد اگر داستان ِ دخترک مثل همه ی داستان ها یک بار اتفاق می افتاد و داستانی “یک بار برای همیشه” بود .آن وقت دخترک حتی خوشحال هم می شد…اما …
اما فکرش را بکن که دخترک هرروز می خواهد شنا کند و هرروز زیر ِ پای اش خالی می شود و هرروز می رسد به همان نقطه و تسلیم می شود و دوباره…یک دست….می فهمی؟.هرروز ..هرروز…هر ساعت..هر ساعت. اگر جای دخترک بودید می دانستید که نه آن خالی شدن ِ زیر پای اش مهم است و نه آن دست.آن نقطه است که آدم را می کشد!…حالا…می نویسم که بگویم لطفا اگر دیدید که دخترکی دارد بدون دست و پا زدن غرق می شود…ندوید سمت اش.دورش را نگیرید.فریاد نزنید.فقط کمی فکر کنید و مطمئن باشید که رسیده به آن نقطه ای که باید غرق شود.رهای اش کنید…رها…نگذارید..هرروز بمیرد و زنده شود…بگذارید یا بمیرد…یا بمیرد!
پ.ن.۱.۲.۳..۴.۵.۶.۷.۸.۹.۱۰.۱۱.۱۲.آخر..دروغ میگی و حواس ات نیست که می فهمم!.چرا باید دوباره همون اتفاق تکرار شه؟.گفتی خوابت نمی بره؟…زنده گیم نمی بره!.کاش مرد و مردونه ….نه ..آدم که خودش را از جایی پرت کند…خود کشی حساب نمی شود.نه..صاف نمیشم با تو.صاف نمی شم..باز می گی منو دوست داری و باز می گی کسی مثل من نیست و باز …بازی ِ همیشگی!.امروز که میومدم سمت ِ شرکت دهنم مزه ی خون می داد؟!.”سِر” شدم.هم سَرَم…هم دلم….هه هه “هم سرم”!تنگی ِ نفس گرفته ام. چه طور می تونه؟…چه طور می تونی؟…چه طور می تونم؟….مرده شور ِ همه ی این لحظه های سکوت رو ببرن!.مرده شور ِ خانم میم و خانم الف و آقای ی رو ببرن که امروز نیومدن و نذاشتن لااقل با رنگ ها و قلم مو هام ، خودم رو امروز جمع و جور کنم. . دارم از درون می پاشم …دو نقطه زرررررررررر!

یک نظر برای مطلب “دوباره”

  1. ناشناس

    محمد *** داستان حول یک موضوع جدی و عمیق شکل می گیرد و زیرکانه جدال نیروهای خیر و شر را در آدمیان به تصویر می کشد به گونه ای که زندگی چهره واقعی ستیزه و نبرد بین آحاد بشر را به نمایش بگذارد, وجهه ای که به قول هابز نشان می دهد که : انسان گرگ انسان است.اما در نهایت گره افکنی ها و سپردن نتیجه به مخاطب شرایطی را بوجود می آورد تا امیدواری به پیروزی خیر و خوبی ها هم مجال تصور داشته باشد. نقد ناخواشته بهتر از این نمی شود. راستش هر چه خواستم فکر کنم که این یک ماجرای واقعی بوده و داستان نیست, نشد. اما واقعیت داستان برایم عمیق تر از رخدادی است که در واقع رخ داده, نتیجه اما هر چه بوده باشد از مجموعه ای از جبرهای بیرونی ریشه می گیرد که … *** یک نقد ِناخواسته ی به شدت جدی!اما جدی تر از نقد ِ شما…پایان ِ داستان ِ اون روز بود که اونی که محکوم به موندن شد”باران” بود:( و جدی تر از همه ی اونا…لذتی بود که بعد از ساعت کاری ، با قدم زدن توی خیابون ولیعصر بردم…یک قدم زدن ِ ناخواسته اما به شدت جدی!
    دختر نارنج و ترنج *** یک نقد ِناخواسته ی به شدت جدی!اما جدی تر از نقد ِ شما…پایان ِ داستان ِ اون روز بود که اونی که محکوم به موندن شد”باران” بود:( و جدی تر از همه ی اونا…لذتی بود که بعد از ساعت کاری ، با قدم زدن توی خیابون ولیعصر بردم…یک قدم زدن ِ ناخواسته اما به شدت جدی! ***
    [ بدون نام ] *** سلام باران عزیزمنم با محمد موافقم… آنقدری زیبا شرایط رو توصیف کردی که به یه داستان کوتاه شبیه تره تا واقعیت….خوشحالم که اون قدم زدن ناخواسته ی جدی آخر کار، سختی ماجرا رو برات کمتر کرده….بحث فقط سر گذشت نیست. هیچ کس اجبار رو دوست نداره….. ***
    *** با اینکه می دانم ادامه نقد جدی!! در این مجال مختصر و با این حجم از مفاهیم که در داستان و ادامه اش جریان دارد، به تعبیری شهید می شود، اما حالا که پایان داستان آشکار شد دلم می خواد روی آن اصطلاح «جبرهای بیرونی» که در کامنت قبل گفتم تاکید کنم و نمی دانم چطوری، اما حتی به کلام هم که شده، بگویم که بین این اصطلاح و آن مفهوم «جبر و اختیار» که شنیده ایم در ذهن من فاصله هست. این اصطلاح پیش از روشن شدن انتهای ماجرا هم به من می گوید که : راوی است که می ماند و از ماندنش لذت خواهد برد … ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *