منتظرم تا گوشی را بردارد.در فاصله ی بوق های ممتد و کند ، تند تند چند تا نفس عمیق می کشم.بعد بدون این که هنوز گوشی را برداشته باشد چند بار بلند می گویم:” سلام بابا” ، تا صدای خودم را بشنوم .ببینم خش نداشته باشد ، غم نداشته باشد ، بغض نداشته باشد ، نلرزد ، پر از ترس نباشد ، اضطراب نداشته باشد.دارم به همین چیزها فکر می کنم که گوشی را جواب می دهد.همان طور که تمرین کرده بودم می گویم:” سلام بابا” .این بار فکر می کنم از همه ی دفعه ها بدتر بودم.می گوید:” چی شد؟ دکتر چی گفت؟”.شروع می کنم به آسمان ریسمان بافتن و این که توی اینترنت سرچ کردم و چیزی نیست و خیلی شایع است و مشکلی ایجاد نمی کند و این دکتر پروفسور است و کارش را بلد است و با تجربه است و فلان است و بهمان است و عمل ِ سختی نیست و فقط مساله این است که یک ماه باید قبل از عمل ، اماده شوی و خودت را تقویت کنی و …” حرفم را قطع می کند ” یعنی شیمی درمانی؟”.
این جای اش را دیگر تمرین نکرده بودم.گوشی را می آورم پایین ، یک نفس ِ عمیق ِ دیگر می کشم و دوباره گوشی را می برم نزدیک گوشم و می گویم:” آره چیزی شبیه به اون ، اما نه اون طور که فکرشو کنی…فقط برای این که مطمئن شیم و ..”. و …هی قلبم می آید تا توی گلوی ام و دوباره می رود پایین. بابا اما آرام است.می پرسد که کی باید برود و چند جلسه و کجا .دلم می خواهد به جای حرف زدن فقط کنارش بودم و بغل اش می کردم.خب…کم پیش آمده که بابا را بغل کنم یا بابا من را بغل کند.درواقع اصلا پیش نیامده راستش! بوسیدن ِ عید ها را یادم هست اما تعداد دفعاتی که یک دفعه بی هیچ مقدمه ای بیاید و بغل ام کند یا من این کار را بکنم ،به صفر بار می رسد.همیشه یک چیز ِ لعنتی و سفت و سختی بین مامان و بابا و ما بوده.بین من و بابا خیلی بیشتر.یک چیزی که فکر می کنم دنباله ی همان تعصب و دین یا هر کوفت ِ دیگری بوده.یک چیز ِ سیاه و کدر….
دوباره به اش می گویم که نگران نباشد و همه چیز درست می شود و فقط باید صبر داشته باشد .خداحافظی می کنیم.گوشی را قطع می کنم و همان طور زل می زنم به مانیتور.. حواسم که جمع می شود می بینم که بی هیچ علتی هنوز دارم بغضم را قورت می دهم .به خودم می گویم:” حالا که کسی نیست… گریه کن….” . و باز بغضم را قورت می دهم…

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    بهروز *** امیدوارم که مشکل زود حل بشه و دعا هم می کنم 🙂 *** تو بهترینی بهروز:)
    [ بدون نام ] *** تو بهترینی بهروز:) *** یک دعای بی نام و نشان…
    نام!؟ چیزی که تو نیستی …. *** منم واسه سلامتی پدرت دعا میکنم ***
    دختر نارنج و ترنج *** یک دعای بی نام و نشان… ***
    *** به نام اواین مطلبت بی اختیار اینو رو زبونم جاری کرد …راه دل عشاق زد آن چشم خماریپیداست از این شیوه که مست است شرابتتیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفتتا باز چه اندیشه کند رای صوابتهر ناله و فریاد که کردم نشنیدیپیداست نگارا که بلند است جنابتدور است سر آب از این بادیه هش دارتا غول بیابان نفریبد به سرابتتا در ره پیری به چه آیین روی ای دلباری به غلط صرف شد ایام شبابتای قصر دل افروز که منزلگه انسییا رب مکناد آفت ایام خرابتحافظ نه غلامیست که از خواجه گریزدصلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت ***
    *** خوب نیست یه روزی که آدم مثل امروز من، مثل همه ی این روزهای من حالش اصلاً خوش نیست و یه دوست خوب مثل تو پیدا کرده که کلللی براش ذوق کرده، خبر ِ بدی راجع به همون دوست خوب بشنوه…. اصلا خوب نیست باران… اصلا خوب نیست.. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *