هرازگاهی حال اش این طور خراب می شود.مدیر است دیگر.مدیر ها در این مملکت بی منطق بودن و داد و فریاد کردن را خوب یاد گرفته اند.خوب..
من ِ امروز؟..خب معلوم است که خراب تر از او . دو تا که می گوید…ضربدر در سه می شود و شش تا می شنود.به اوج که می رسد ، برگه ها را پرت می کند و از پشت پارتیشن می آید کنار میزم.
_” باران…اینا رو تموم نکنی نمی ذارم بری خونه”
_” شما خط و نشون ات رو بکش…من تا ساعت چهار بیشتر واینمیسم.کار نیم روزه رو یک ربعه می خواید؟؟.از صبح می گفتید خب!…حقوق من ریالیه…مثل شما دلاری نیست که.!”
گر می گیرد.حرارت اش را احساس می کنم.با صدای اش که می لرزد می گوید:” همینی که هست…عوض وقت گذاشتن برای اون ماهیت…اینارو می زدی!”
و نگاه اش خشک می شود روی لیوان ِ خالی ِ ماهی که گوشه ی میزم کز کرده است…
سردم می شود…

یک نظر برای مطلب “”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *