Falling…snowing….

تازه رسیده ام شرکت.همان طور که کوله ام روی پشتم است نشسته ام و دستم را زده ام زیر چانه ام و فکر می کنم به این که اولین برف ِ سال که همزمان شود با مردن ِ ماهی و از دست دادن ِ ماشین ِ پر از خاطره مان و داستان عمل کردن بابا … چه فرقی دارد که توی آبان باشد یا دی یا بهمن…اصلا چه لطفی دارد؟…
از صبح دارم سعی می کنم خاطرات برفی ام را مرور کنم..یک سال با بهار رفتیم فشم و حسابی برف بازی کردیم…یک روز هم با نازی و ….همین!…زیاد هم نیستند.خاطرات برف بازی های کودکی ام انگار پررنگ تر و نزدیک ترند.شاید چون بزرگ تر که شدم پدرم خوشش نمی آمد که بروم بیرون و برف بازی کنم .فکر می کرد در شان دخترش نیست.فکر می کرد آبروی اش می رود اگر کسی من را در حال برف بازی ببیند…خب…من هم هیچ وقت سعی نمی کردم طرز تفکرش را تغییر دهم.هیچ وقت هم سعی نکردم بروم و دور از چشم اش خوش بگذرانم.ترجیح می دادم همه چیز از پایه و بیخ درست باشد و خوش بگذرد…تا این که فرار کنم و الکی خودم را به خوشی بزنم و توی برف ها بپرم بالا و پایین که مثلا همه چیز خوب و آرام است!..و واقعیت اش این بود که نبود..برای همین بود که از برف و اسمان قرمزش فقط پنجره ی اتاق رو به شهرم و مه های غلیظ شب های اش برای ام خاطره شد.
اما حالا میخواهم بگویم نه مردن ماهی مهم است و نه خاطره نداشتن من از برف و نه آن همه سختگیری های بی دلیل تو …
حالا فقط دارم شب و روز دعا می کنم که تو خوب شوی و آن کلمه ی کذایی از جواب همه ی آزمایش های ات پاک شود و تو مثل همیشه من را چپ چپ نگاه کنی و من مثل همیشه دلم بگیرد که یعنی می شود یک روزی… مرا همان طور که هستم ببینی…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.۱.ماهی کوچک من…دیشب مُرد… .بگو من این یک سال خاطره و بالا و پایین پریدنش برای گاز گرفتن انگشتم رو چه کنم؟
پ.ن.۲.ماشین ِ اون همه خاطره هامون به فروش رفت.بگو خاطره ی اون شبی که تازه ماشین رو خریده بودی و اومدی دنبالم و …اون همه جاهایی که باهاش رفتیم و اون همه لحظه های خوبی که توی اون ماشین داشتیم و خاطره ی گند و مزخرف ِ شب عروسی مون توی همین ماشین رو من واقعا چه کنم؟!!!!
پ.ن.۳…پدرم…واقعا چه کنم؟!
l

یک نظر برای مطلب “Falling…snowing….”

  1. ناشناس

    [ بدون نام ] *** ***
    داداشی ات کولی *** هی ریمیا . . . وقتی “باران” می بارد چشم بگردان که : در چشم “باران ِ بارانی ” نمی توان نگریست و نبارید . . . بفهم ریمیا ***
    بهروز *** من می ترسم . من می ترسم واسه کسی که نوشته هاشو دوست دارم و از وبلاگش می شناسمش . من وقتی اینجوری می نویسی نگران می شم و می ترسم . ***
    محمد *** من هم. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *