این داستان دخترکی ست که یازده انگشت داشت.و نه تنها یازده انگشت ، که یازده ناخن.و تازه فکرش را بکن که همه ی آن ها هم همراهش نبودند.یکی از انگشت های اش ، پیش یک مرد بود.یک مرد که یازده انگشت داشت..و نه تنها یازده انگشت…که یازده ناخن__________________________________________________________پ.ن.۱.این قصّک رو یه نفر توی ِ یه برگ از یه دفترچه یادداشت ِ آبی یا نارنجی یا زرد ….شایدم سبز رنگ به زور جا داده بود! پ.ن.۲.واقعا به چی فکر می کرده؟!پ.ن.۳. این نقاشیه هم ضمیمه اش بود! نمیدونم کار ِ نقاش این قدر خوب بوده در آفرینش این خط خطی ها ، یا کار ِ اپلیکیشن اش؟؟پ.ن.۴.هوا هفتاد درجه هست دیگه؟؟!
یک نظر برای مطلب “سیاه”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
سر به هوا *** دلم نمیخواد به روزی فک کنم که تو نیستی باران! ***
باران *** کاش دلبخواهی بود سر به هوا. ***